روزگار سخت مردم بییلدا
وایت طبقات فرودست که بهدلیل وضعیت بدمعیشتی نمیتوانند بلندترین شب سال را جشن بگیرند
روایت مردم بییلدا، روایت کسانی است که هرسال با آمدن بلندترین شب سال، بیشازآنکه به فکر جشن، دورهمی و پهنکردن سفرههای رنگی باشند، یاد این بیفتند که یکسال دیگر هم نمیتوانند آنطور که میخواهند، یلدا را جشن بگیرند. روایت مردم بییلدا، روایت مادری است که به فرزندش قول شب یلدا داده و حالا نمیداند چطور به پسری هشتساله بگوید، بعضی قولها از گرسنگی میترکند. روزنامه هممیهن در آستانه شب یلدا، در گزارشی به این خانوادهها و اقشار پرداخته است و بخشهایی از این گزارش را میخوانید.
روایت خواهرانی که دوست دارند مثل بقیه همکلاسیهایشان شب یلدا داشته باشند اما با هم درباره این شب حرف نمیزنند؛ چون «خانوادهشان جوری نیست که بتوانند دور هم جمع شوند و از این کارها بکنند.» روایت زنی که سیاهی یلدا را با تخمه بوداده به سپیدی زمستان بند میزند؛ نه برای شادی، برای حفظ آبرو. یلدا برای این مردم، نگاه کودکانی است که بلد شدند ذوقشان را قورت بدهند و ادامه روزهای پدر و مادرانی است که پشتهم تکرار میکنند؛ «زورمان نمیرسد.»
نرسیدن زور تعداد زیادی از ساکنان ایران به برگزاری تمام و کمال شب یلدا، از بین عددها و قیمتهای بازار بهسادگی پیداست؛ رئیس اتحادیه خشکبار و آجیلفروشهای تهران کف و سقف قیمت آجیل شب یلدا را به ترتیب کیلویی۷۰۰ هزار تا یکمیلیون و ۳۰۰ هزار تومان اعلام کرده و شهرداری تهران هم قیمت آجیل شیرین را کیلویی ۶۶۶ هزار تومان و آجیل شور را کیلویی ۸۲۰ هزار تومان در میادین میوه و ترهبار اعلام کرده است.
شبهای سخت عید و یلدا
خالصه، یگانه، نادیه، زیبا، ریحانه و طاهره چندنفر از هزاران زن و دختربچهایاند که تحت حمایت نهادهای حمایتی و خیریهاند و این روزها با مشکلات مختلف اقتصادی و اجتماعی دستوپنجه نرم میکنند.
«هیچی ندارم، جایی زندگی میکنم که شبیه انباری است. زیرزمینی با سقف چوبی و پر از حشره است.» اینها را خالصه به «هممیهن» میگوید. زنی حدوداً ۵۰ ساله که فرزندی هشتساله دارد و از زمانی که پسرش شیرخوار بوده، از همسرش جدا شده. او به فرزندش قول داده شب یلدا داشته باشند و جشن بگیرند: «اما دست و بالم خالی است و نمیدانم چگونه قرار است به قولم عمل کنم.»
خالصه بعضی روزها همراه پسرش برای جمعکردن و فروختن ضایعات بیرون میرود: «او را درون سطل آشغال میفرستم که برایم ضایعات بیاورد و حتی از تعریفکردنش هم بغض میکنم.» او در روستای قرق، نزدیک شهرستان فاضلآباد در حوالی گرگان زندگی میکند.
خالصه میگوید شب عید یا یلدا برای او بسیار سخت میگذرد: «چندروز پیش تولد پسرم بود و من هر سال برایش کیک میگرفتم اما دو سال است که نمیتوانم برایش هیچ چیزی بگیرم و او به من میگوید برای تولدم هیچ کاری نکردی و چیزی نخریدی. من عذابوجدان دارم و گریه میکنم چون برای فرزندم هیچ کاری نمیتوانم بکنم.» همین چندروز پیش که حرف شب یلدا شده بود، خالصه به مددکارش در موسسه خیریه مهرآفرین گفته است: «اینها برای از ما بهتران است.»
«من دوست داشتم مثل بقیه همکلاسیهایم شب یلدا جشن بگیریم اما پدر و مادرم اعتیاد دارند، درآمدی نداریم و خرج ما از همان یارانه است.» یگانه ۱۸ ساله و ساکن یکی از محلههای آسیبخیز در کرمان است. او به «هممیهن» میگوید پدر و مادرش از زمانی که او و خواهرش کودک بودند، اعتیاد داشتند و در تمام این سالها آنها هیچ مراسمی را در خانهشان جشن نگرفتند: «در تمام این سالها ما در دود و اعتیاد زندگی کردیم. آنها همیشه کنارمان بودند اما اوضاع زندگی برای ما همیشه بههمین شکل بوده است.» یگانه میگوید غذایشان همیشه «حاضری» است و بیشترین ماده غذایی که مصرف میکنند، تخممرغ است. یگانه میگوید مدرسه هم هیچوقت برای آنها جشن یلدا برگزار نکرده.
نادیه، ۱۶ ساله و خواهر یگانه است و او هم به «هممیهن» میگوید: «در مدرسه با دوستانم درباره این چیزها حرف نمیزنم. خانوادهام جوری نیست که بتوانیم دور هم جمع شویم و از این کارها بکنیم. من و خواهرم همیشه خیلی دوست داشتیم این مراسم را بگیریم، اما نمیشود.» یگانه و نادیه صبحها با موتور پدرشان به مدرسه میروند اما در فصل سرما اینکار بسیار سخت است: «لباس گرممان را موسسه مهرآفرین به ما داده اما باز هم مدام مریض هستیم، نمیتوانیم مدرسه برویم و از درسها عقب افتادهایم.»
زیبا هم زن بلوچ دیگری است که این روزهایش با سختی و اضطراب میگذرد. او و همسرش اهل سیستانوبلوچستانند اما در جایی پرت و دور در حوالی روستای کردامیر شهرستان شهریار زندگی میکنند. زیبا ششفرزند دارد و به «هممیهن» میگوید: «بچههایم میدانند یلدا چیست، دور هم جمع میشویم و با هم جشن میگیریم اما چیزی نداریم که بخریم و به این مناسبت سر سفره بگذاریم.»
او و همسرش اوراق هویتی ندارند، فرزندانشان هم شناسنامه ندارند و بههمیندلیل نمیتوانند به مدرسه بروند: «من کار نظافت خانه انجام میدهم، اما هر روز کار نیست. راهپلهها و خانهها را تمیز میکنم. شب یلدا هم اگر آنهایی که خانهشان رفتم محض رضای خدا کمکم کردند، از آنها خوراکی میگیرم، اگر نه، بدون خوراکی سعی میکنیم خوش بگذرانیم. بچههایم دور هم مینشینند و ذوق میکنند و اگر چیزی برای خوردن داشته باشیم، میآوریم و میخوریم اگر نبود هم میگوییم زورمان نمیرسد و نمیتوانیم.»
او میگوید توان خرید مواد غذایی را ندارد: «شام بچههایم بعضیوقتها چای شیرین و نان است.» او غذای فرزندانش را بیشتر از همان مواد خوراکیای تامین میکند که مردمی که به خانههایشان میرود به او میدهند: «آنها میهمانی میگیرند و غذایی که اضافه مانده را به من میدهند تا برای بچههایم بیاورم.» دختر بزرگ او ۱۴ ساله است و حالا یکهفتهای میشود که او را دزدیدهاند و به افغانستان بردهاند: «دخترم هرروز میرفت و موتورخانه را نگاه میکرد که آب وصل است یا نه. آنروز هم مثل هر روز همینکار را کرد. چون در جایی که ما زندگی میکنیم آب و گاز نیست. اما رفت و دیگر برنگشت.
پلیس امنیت میگوید پیگیری کرده و جایی در شمال است، اما او با من تماس داشته و میگوید افغانستان است.» پلیس از او خواسته وقتی با دخترش حرف میزند لوکیشن جایی که هست را از او بگیرد و برایشان بفرستد که او را به کشور برگردانند: «فردی که دخترم را دزدیده، از دخترم خواستگاری کرد و چون سنش کم بود ما به او جواب منفی دادیم. من به دخترم گفتم اگر خودش میخواهد، ما راضی هستیم ولی دخترم به من گفت تو که زود ازدواج کردی چه خیری دیدی که من بخواهم زود ازدواج کنم؟ رفت و توی صورت آن مرد تف انداخت و گفت، زن سگ شوم، زن تو نمیشوم.»
دخترش آخرینبار چهار، پنج روز پیش به زیبا زنگ زده: «گریه میکرد، میگفت یک تکه نان خشک ندارند که او بتواند بخورد. میگفت تو رو خدا من را از اینجا نجات بده و زودتر مرا ببر. خیلی گریه میکرد و اذیت بود.» همسر زیبا هم کارگری در یک مغازه مصالحفروشی است: «لباس بچههایم را هم مردم میدهند و من توان خرید لباس برای آنها ندارم. بچههایم درک میکنند و به من فشاری نمیآورند. آنها میدانند ما کارگریم و زورمان نمیرسد.»
او میگوید هزینه خرید نان برای خانوادهشان نزدیک به روزی ۱۰۰ هزار تومان است: «نمیتوانم برنج و دیگر مواد غذایی را بگیرم. یک کیسه برنج یکمیلیون و 500هزار تومان است و من توان خرید آن را ندارم. گاهی میتوانم برایشان یک کیلو عدس یا لوبیا چیتی بگیرم که حدود ۳۰۰ هزار تومان میشود. ماهی یکمرغ هم بیشتر نمیتوانم برای کل خانوادهام بخرم. همان یکمرغ را هم در سهوعده به آنها میدهم.» زیبا میگوید بچههایش برای شب یلدا ذوق میکنند و گاهی که به مناسبت یلدا مردم یا موسسه خیریه مهرآفرین به آنها مواد خوراکی میدهند، خیلی خوشحال میشوند.
ریحانه در کرمان زندگی میکند و چهار فرزند دارد که بزرگترین آنها کلاس چهارم است و کوچکترین آنها یکساله. همسرش چهار سالی میشود که زندان است و خودش هم دو سال پیش اعتیاد را ترک کرده، پاک شده و توانسته پیش فرزندانش برگردد. ریحانه به «هممیهن» میگوید: «بچههایم در مدرسه درباره شب یلدا شنیده بودند اما با این شرایط زندگی من نمیتوانم برای آنها یلدا بگیرم.
پیشتر پدرشوهر و مادرشوهرم بودند ولی الان دیگر همانها را هم نداریم. فرزندانم، نه کفش دارند و نه لباس مدرسه. لوازم تحریر هم نمیتوانم برای آنها بخرم. من توان تهیه خوراکی مدرسه برای فرزندانم را ندارم و هرروز گریه میکنند که جلوی دوستانشان آبرویشان رفته؛ چون چیزهایی که باید داشته باشند را نداشتند.» او تحت پوشش کمیته امداد است و یارانه دریافت میکند و با مبلغی حدود ششمیلیون تومان خودش و چهار فرزندش گذران زندگی میکنند: «فرزندانم ماهها رنگ میوه را نمیبینند و پسر بزرگم سوءتغذیه دارد.
اگر مهرآفرین به ما برنج ندهد، نمیتوانیم برنج بخوریم. وقتی برنجی که میدهند تمام میشود، مجبورم به بچههایم سیبزمینی بدهم. بچهها برای یلدا ذوق دارند اما من نمیتوانم برای آنها یلدا برگزار کنم.» آخرینباری که فرزندان ریحانه میوه خوردند، در مراسم ختم مادربزرگشان بود: «تنها خوراکیای که میتوانم همراه آنها به مدرسه بفرستم، یک تکه نان است. پوشک و شیرخشک فرزند کوچکم را هم از موسسه دریافت میکنم.»
طاهره آخر هفتهها در یک مطب زیبایی در مشهد، کار خدماتی و نظافتی انجام میدهد و حدود ۸۰۰ هزار تومان دستمزد به او میدهند. او بههمراه همسرش، دو فرزند خودشان، دو فرزند برادرش و یک فرزند شوهرخواهرش، یعنی هفتنفر، در خانهای حدوداً ۴۰ متری در مشهد زندگی میکنند. برادرش و عروسشان اعتیاد شدید به موادمخدر دارند و زهره بههمیندلیل از فرزندان آنها هم نگهداری میکند.
او به «هممیهن» میگوید، همسرش از این شرایط راضی نیست اما او برای اینکه شوهرش «غر» نزند خودش را به هر آب و آتشی میزند که بتواند خرج بچهها را جور کند: «مدام میگوید اینجا یتیمخانه شده، ما نمیتوانیم شکم خودمان را سیر کنیم، چرا اینها را به خانه میآوری و من میگویم آنها کسی را ندارند و پیش من باشند بهتر از این است که به بهزیستی بروند.» همسر طاهره مدتی پیش بهدلیل مشکلات قلبی در بیمارستان بستری و آنژیو شد: «او ماشینی داشت که با آن مسافرکشی میکرد اما بسیار خراب شده و هرچه درمیآورد، باید هزینه تعمیراتش میکرد و بعد از آنژیو هم دیگر روی آن کار نکرد.»
وقتی همکلاسیهای بچههای طاهره در مدرسه درباره یلدا حرف میزنند، آنها میدانند این شب برایشان متفاوت است: «اما ما نمیتوانیم. فرزند کوچکم هنوز متوجه حفظ آبرو نمیشود و ممکن است جایی باشیم و بگوید ما یلدا نداشتیم. اما بچههای دیگرم طفره میروند یا نمیگویند. آنها گلایه دارند و برای من تعریف میکنند که دوستانشان یلدا را جشن گرفتند.» بچههای طاهره به او میگویند: «ما خودمان در شرایط بدی هستیم و توان مالی نداریم و تو با پذیرفتن فرزندان افراد دیگر، شرایط را برای ما سختتر کردی». آنها ناراحتند: «من همان روز اول به بچههایم گفتم که ترجیح میدهم حتی اگر نان و ماست میخوریم، دور هم بخوریم.
آنها به خاطر اینکه از هم جدا نشوند، قبول کردند. من اگر بخواهم چیزی بخرم، باید برای همه بخرم و همین باعث میشود که چیز زیادی برای آنها نتوانم تهیه کنم.» غذای آنها بسیار جزئی و ساده است؛ بیشتر سیبزمینی، ماکارونی و سویا مصرف میکنند: «شب یلدا دور هم جمع میشویم، من توان خرید آجیل و بقیه آنچه رسم یلداست را ندارم، اما سعی میکنم کمی تخمه در خانه بو بدهم و با هم همان را بخوریم. من به اینشکل میخواهم دل بچهها را بهدست بیاورم، اما سخت است.»