ادوارد پالمر تامپسون؛ مجادلهگری قهار و شنوندهای منصف
نقد آموزههای مارکسیستی برای تامپسون، در میان چپگرایان، به اندازه دشمنان راستگرایش، دشمن تراشید
قلمرو رفاه| ادوارد پالمر تامپسون، نویسنده، فعال سیاسی سوسیالیست و یک مورخ بود. او میخواست تاریخنگاری را از انحصار رویکردهای ساختارگرا و نخبهگرا خارج کند. تامپسون در مقدمه اثر سترگش، «تکوین طبقه کارگر در انگلستان»، میگوید که میخواهد از کارگران معمولی اعاده حیثیت کند؛ کسانی که در تاریخنگاریهای مسلط یا دیده نمیشوند، یا به قربانیان منفعل تاریخ فروکاسته میشوند یا به اعداد و ارقام تقلیل مییابند. تامپسون نشان میدهد که پیدایش طبقه کارگر، صرفا محصول ساختارها، یا کنش طبقات مسلط نیست، بلکه کارگران به شکل فعالانه به تاریخ خود شکل میدهند و در شکلدهی به سرنوشت جمعیشان نقشآفرینی میکنند.
تامپسون فقط یک مورخ نبود، او یک کنشگر سیاسی و اجتماعی هم بود که فعالانه در فرآیندهای سیاسی و جنبشهای اجتماعی عصر خود، از جمله جنبش خلع سلاح هستهای اروپا مشارکت میکرد. او نه فقط سیاستهای حاکم بر جریان راست را نقد میکرد، ابایی از نقد حزب کمونیسم و هممسلکان چپ خود نیز نداشت.
اخیرا کتاب «فقر نظریه» که از جمله آثار برجسته تامپسون به شمار میرود، توسط حسن مرتضوی به فارسی ترجمه شده و نشر چرخ آن را منتشر کرده است؛ این کتاب مجموعهای از مقالات است که بیش از همه به نقد رویکرد ساختارگرای لویی آلتوسر، فیلسوف مارکسیست، میپردازد. به همین بهانه، مطالعه متن حاضر درباره تعهد همزمان تامپسون به تاریخنگاری و کنشگری سیاسی و اجتماعی خالی از لطف نیست. این متن که به قلم مایکل بس، مورخ و استاد تاریخ دانشگاه وندربیلت نوشته شده، تلاش میکند تا عقاید تامپسون را در بطن بخشی از زندگینامه او معرفی کند که به کنشگری سیاسی فعالانه و نقد نهاد قدرت اختصاص یافته بود؛ اینکه اساسا تاریخنگاری و کنشگری سیاسی در زندگی و آثار تامپسون چگونه با یکدیگر همزیستی میکنند؟
بخش اول این مقاله را از اینجا مطالعه کنید.
مترجم: ستاره فتاحی | درست در اواخر دهه۱۹۷۰ بود که تامپسون درباره اینکه همزمان مارکسیست و مورخ حرفهای بودن چه معنایی دارد، دست به بازارزیابیِ گستردهای زد. دغدغه او بر آثار نظریهپرداز مارکسیست فرانسوی، لویی آلتوسر[1] متمرکز بود؛ شخصی که اندیشههایش را تامپسون هم زیانبار و هم به شکل نگرانکنندهای مُد روز در میان شمار فزایندهای از اندیشمندان چپ میدانست. پاسخ او به آلتوسر (مقالهای با عنوان «فقرِ نظریه») شکل یک جدل گزندۀ سوییفتی[2] داشت (و غالباً تند) اما در عین حال به تامپسون این فرصت را داد تا اندیشههای خودش را درباره «فنِ تاریخنگاری» و نقش آن در گفتوگوی علمی و نیز در عمل سیاسیِ عینی بیان کند.
در مرکزِ «فقرِ نظریه»، رد تمایز دیرپای مارکسیستی میان «بنیاد» اقتصادی و «روبنای» فرهنگی قرار داشت. تامپسون از همان سال ۱۹۵۷، نسخۀ ابتدایی این تمایز را که از سوی استالینیستها عرضه شده بود مورد حمله قرار داده بود.[3] اما آلتوسر، بهنظر تامپسون هیچ کاری برای کاهش تقلیلگراییِ خطرناک متافیزیکِ استالینی نکرده بود؛ بلکه فقط یک شکل پُرزرقوبرق از ماشینوارگی را جایگزین مکانیسم خامِ مدلِ پیشین کرده بود.[4] تامپسون بر این باور بود که این خط فکری بسیار خطرناک، است، زیرا فرآیند تاریخی را غیرانسانی میکند و پیوند میان عاملیت انسانی و فرایندهای بزرگترِ دگرگونی تاریخی را میگسلد. در تحلیل آلتوسر، انسانها چه بودند جز «حاملان» ناخودآگاه نیروهای عظیم و غیرشخصیِ اقتصادی که بر آنها تقریباً هیچ کنترلی نداشتند؟
تامپسون در برابر این دیدگاه، طرحی کاملاً متفاوت از علیت تاریخی پیشنهاد کرد؛ طرحی که در آن افراد همچنان نقشی مهم ایفا میکردند. او استدلال میکرد که زندگی انسان در سطوح متعددی جریان دارد (اقتصادی، سیاسی، روانشناختی، زیستی) و هر یک از این سطوح ممکن است بهطور موقت در شکلدهی به یک رخداد معین، اولویت علّی پیدا کند. این «سطوح» پیوسته با یکدیگر در تعاملاند؛ به شیوههایی که میلِ مارکسیستیِ سنتی به فروکاستن همۀ تغییرات تاریخی به عوامل اقتصادی را ناکام میسازد.[5]
تامپسون صفحاتی از «فقرِ نظریه» را به توصیف یک مورد خیالی اختصاص داد: زنی بریتانیایی که در کارخانهاش سازماندهندۀ اتحادیۀ کارگری، فعال حزب کارگر، مادر سه کودک، موسیقیدانی آماتور، عضو کلیسای انگلستان، همسر یک مرد و معشوقۀ مردی دیگر بود. همه این «سطوح» نقشهایی اساسی در تعیین زندگی او داشتند؛ هیچ حوزه واحدی بهتنهایی نمیتوانست داستان ویژهای را که از کنشهای روزمرۀ او بهتدریج شکل میگرفت، بهدرستی توضیح دهد. سؤال تامپسون این بود: «آیا این زن چیزی بیش از نقطهای نیست که در آن همه این روابط، ساختارها، نقشها، انتظارات، هنجارها و کارکردها با هم تلاقی میکنند؟ آیا او به طور همزمان حاملِ همه آنهاست؟ و آیا آنها او را به حرکت درمیآورند و در محل تلاقیشان بهطور کامل به آن تعین میبخشند؟»[6] استدلال تامپسون این بود که تنها راه پی بردن به این مسئله آن نیست که به یک مدل انتزاعیِ مارکسیستی یا نظریه جامعهشناختی مراجعه کنیم، بلکه باید سادهترین راه یعنی مشاهده تاریخ خود او را در پیش بگیریم، تاریخی که کلیتِ روابط علّیِ طنینانداز در زندگیاش را بیان میکند.
تامپسون دو سناریوی ممکن برای داستان آن زن پیشنهاد کرد. در نخستین سناریو، او زیر فشارهای متعارضِ وفاداریهای بسیارش دچار فروپاشی عصبی میشود و باید با آرامبخش سر پا نگه داشته شود. در سناریوی دوم، به محل کارش میرود و سر به شورش برمیدارد؛ «فریاد میزند: من یک «چیز» لعنتی نیستم!… او کارگاه را به اعتصاب فرا میخواند، شوهرش را ترک میکند، از معشوقش جدا میشود، به جنبش آزادی زنان میپیوندد و از کلیسای انگلستان بیرون میآید.»[7] تامپسون تأکید میکرد که مهم نیست انسان چقدر پیچیده و ظریف به نظر برسد به هر حال نمیتوان او را به مقولههای انتزاعی فروکاست؛ از دلِ همنهاد و ترکیبی که هر فرد بهطور پیوسته میان ساختارهایی که بر زندگیاش اثر میگذارند پدید میآورد، داستانی یگانه و در نهایت غیرقابلپیشبینی سربرمیآورد. از همه مهمتر، یک انسان توان بالقوه پیشگرفتن ابتکار عمل و تغییر ساختارها را دارد. تامپسون باور داشت که همچون زنِ داستان او هر انسان، در دو امکانِ متقابل سهیم است: یا در برابر فشارهای پیچیدۀ جامعه تسلیم شود یا بر ضد آنها بشورد و بکوشد بر آنها چیره شود.
اما یک فرد تنها چگونه میتواند امیدوار باشد که بر ساختارهای نیرومند جامعۀ معاصر غلبه کند؟ در اینجا مفهوم کلیدیِ دومی برای تامپسون وارد میدان میشد، یعنی چرخشی یا بازتابی بودنِ ذاتیِ هر رفتار اجتماعی.[8] از آنجا که انسانها همان مادۀ سازندۀ جامعهاند، در همان فرآیندِ دگرگونسازیِ جامعه، خود را نیز دگرگون میکنند؛ نقش آنان در آنِ واحد، فعال و منفعل است. هر کنشی از سوی یک فرد در یک زمینۀ اجتماعی (تا آنجا که بر آن زمینه اثر میگذاشت یا آن را تغییر میداد) در نهایت به خودِ زندگی و کنشهای همان فرد بازمیگشت؛ زیرا وجود هر فرد بهشدت به کلیت اجتماعیای مشروط بود که او جزئی از آن بهشمار میرفت و هر تغییری در آن کلیت اجتماعی ناگزیر بر همۀ اعضای آن اثر میگذاشت. از اینرو، با تغییر واقعیت اجتماعی (حتی به کوچکترین شکل) یک شخص میتوانست به همان اندازه شیوۀ ادراک دیگران از محیط خود و شیوۀ کنشِ آنها را دگرگون کند. این ادراکات نو میتوانستند بهتدریج انباشته شوند، زیرا شمار رو به افزایشی از افراد آنها را از آنِ خود میکردند و به نوبۀ خود به گروههای بزرگتری انتقال میدادند. در دورههای طولانی، آنچه بهطور جمعی ممکن یا ناممکن، مطلوب یا نامطلوب دانسته میشد، ممکن بود بر اثر اندیشههایی که از سوی شمار نسبتاً اندکی آغاز شده بودند، بهطور چشمگیری دگرگون شود.
با این حال، تامپسون یادآور میشد که این شکل از قدرت دارای محدودیتهای ذاتی نیز هست؛ زیرا زمینۀ اجتماعی، ناگزیر در تلاشهای هر فرد برای دستیابی به هدفهایش دخالت میکند. در درون جامعۀ گستردهتر، جایی که ارادهها و کوششهای بسیاری از افراد با هم تلاقی میکنند، به هم میپیوندند یا یکدیگر را خنثی میسازند، نتیجۀ نهایی همواره یک پیامد جمعی است که هیچ فردِ واحدی آن را دقیقاً پیشبینی یا منظور نکرده است. تامپسون این ویژگی دوگانۀ فرایند اجتماعی را چنین مینامید: «ابهامِ سرنوشتسازِ حضور انسانی ما در تاریخ خودمان؛ نیمهسوژه، نیمهابژه؛ کنشگرانِ داوطلبِ تعینهای غیرداوطلبانۀ خودمان.»[9] بدین ترتیب، تأثیر یک فرد ممکن بود در آغاز ناچیز و کماهمیت به نظر برسد، اما از رهگذر پویش چرخشیِ فرهنگ انسانی، میتوانست بهصورت بهمنی به تغییرات ساختاریِ بزرگ بینجامد.
از اینرو، عاملیت انسانی شبیه نوعی بازی بود که در درون محدودیتها جریان داشت؛ محدودیتهایی که بازیگران میتوانستند در گذر زمان آگاهانه بر تحولشان اثر بگذارند. هر فرد فرصتی محدود، اما گشوده، برای مشارکت در شکلدادن به فرهنگ در اختیار داشت. نتیجۀ جمعی چیزی میشد متفاوت با آنچه هر فرد بهتنهایی تصور کرده بود، با این حال هر کس میتوانست تا حدی در تعیین جهتگیری کلی دگرگونی اجتماعی سهم داشته باشد. این همان فضای ارزشمندِ عاملیتِ نسبی و نیمهآزاد بود که تامپسون هرگز در نوشتههایش از کاوش و تأکید بر آن دست نکشید.
منبع دوم خشم تامپسون در «فقرِ نظریه»، مُد فکری روبهرشدی بود که او در میان بسیاری از همعصران دانشگاهیاش تشخیص میداد (گرایشی به نگاه کردن به دانش تاریخی با نوعی تحقیرِوتعجب. برای مثال در بخشی، او با خشم از برخورد اخیرش در کمبریج با گروهی از انسانشناسانِ نظریهمحور یاد میکند که آشکارا «تجربهگراییِ کهنهمآبانه»ی تاریخنگاران حرفهای را به سخره گرفته بودند)[10]. در پاسخ، او صفحات زیادی را صرف دفاع از آرمان «عینیت» تاریخی کرد و کوشید نوعی معرفتشناسیِ واقعگرایانه و تجربهگرایانه را که تعدیلشده و خودانتقادی باشد، دوباره تثبیت کند: «آیا ممکن نیست که شیء (تاریخ واقعی) همچنان در رابطهای «عینی» (قابلراستیآزمایی تجربی) با شناختِ خود قرار داشته باشد؟»[11]بعید است که استدلالهای معرفتشناختیِ تامپسون در «فقرِ نظریه» بتواند یک منتقدِ سختگیرِ پسامدرن را راضی کند، زیرا او بهصراحت با مسائلی که «چرخش زبانی» را در فلسفه پدید آورده بود درگیر نشد و نیز چندان اعتنایی به مفاهیم معاصر تأثیرگذاری چون «متافیزیک حضور» دریدا، «اپیستمه» فوکو و دیگر ایدههای انتقادیِ مرتبط نکرد.[12] با این حال، برای هدفهای ما در اینجا، استدلالهای تجربهگرایانۀ تامپسون دربارۀ عینیت بهویژه جالباند، زیرا چشماندازی روشنگر از اینکه او چگونه نقشهای خود را بهعنوان مورخ و فعال سیاسی در توازن نگه میداشت، در اختیار قرار میدهند.
برای تامپسون، جوهرۀ تحلیل تاریخی در «گفتوگو با شواهد» نهفته بود (دیالکتیکی میان ذهنِ ناظرِ تاریخی و شواهد عینیِ برجایمانده در اسناد مادی و متنیِ گذشته).[13] او دربارۀ ماهیت دانشی که از دلِ این فرایند به دست میآید چند هشدار مهم مطرح میکرد: نخست؛ ماهیت خودِ شواهد اولیه ذاتاً مسئلهدار است، زیرا از منابعی برمیخیزد که هم از نظر زاویۀ دید محدود و یکسویهاند و هم بالقوه میتوانند گمراهکننده باشند. دوم؛ تفسیر نهایی ناگزیر، موقتی و گزینشی باقی میماند زیرا فرایند آزمون و بازنگری هرگز نمیتواند بهطور کامل پایان یابد. و نهایتاً؛ فرضیۀ تاریخنگار هرگز قابل اثباتِ قطعی نیست؛ تنها بر این شناخت متزلزل استوار میشود که تاکنون نادرستیاش ثابت نشده است.[14]
بااینحال، تامپسون استدلال میکرد که این بنیان روششناختی همچنان به تاریخنگاران امکان میدهد توضیحاتی قابلقبول دربارۀ علل و پیوندهای رخدادها ارائه کنند. او دلیلی نمیدید که چرا نتوان روشنگریهای رقیب را بهطور سودمند با یکدیگر مقایسه کرد (چه از نظر انسجام درونی آنها و چه از نظر شیوهای که با «شواهد تازه و ناخوشایند» روبهرو میشوند.)[15] چنین شیوهای از آزمون، دسترسی به هیچ «حقیقت» مطلق یا نهاییای فراهم نمیکرد اما بدون تردید این امکان را فراهم میساخت که تاریخنگاران روایتهای مختلف را با هم مقایسه کنند و در بیشتر موارد میان آنها داوری نمایند.
این همان «گفتمانِ اثبات» نزد تاریخنگار بود و همۀ تاریخنگاران (با هر گرایش فلسفی یا ایدئولوژیک) میتوانستند در برابر آن «به محاکمه کشیده شوند». ازاینرو، تامپسون نوشت: «یک تاریخنگار فمینیست خواهد گفت یا باید بگوید که این کتابِ تاریخ غلط است، نه به این دلیل که نویسندۀ آن مرد بوده، بلکه چون تاریخنگار شواهدِ جانبی را نادیده گرفته یا پرسشهایی طرح کرده که از نظر مفهومی ناکافی بودهاند؛ از همینرو یک «معنا» یا سوگیری مردانه بر پاسخها تحمیل شده است. همین امر دربارۀ بحثهای اندکی تند و تیز نیز صدق میکند که من و همکاران مارکسیستم اغلب در حرفه دانشگاهی برمیانگیزیم.»[16] برای تامپسون، مارکسیست بودنِ یک تاریخنگار بدین معنا بود که فرضیههای اولیۀ او بر مجموعهای نسبتاً سیال از مفاهیم (مانند طبقه، استثمار، یا نقش پردهپوشانۀ دین) استوار باشد؛ مفاهیمی که تاریخنگار میکوشید آنها را با شواهد عینی «منطبق» کند.[17] اگر تاریخنگاران با شواهد ناخوشایند یا متناقض روبهرو میشدند، باید فرضیههای اولیه را بیدرنگ زیر سؤال میبردند و سپس شروع به بازنگری یا کنارگذاشتن آنها میکردند.
آمادگی تامپسون برای اینکه آموزۀ مارکسیستی را در معرض نقد جدی قرار دهد (و برخی اصول مرکزی آن را کنار بگذارد و برخی دیگر را دگرگون کند) برای او در میان چپ به همان اندازه منتقد تراشید که پیشتر در میان راست با آنها روبهرو شده بود.[18] بااینحال، نادرست خواهد بود اگر تامپسون را همواره در حال پیمودن نوعی «راه میانه» و بیطرفانۀ انتقادی تصویر کنیم؛ زیرا او صدای دومی نیز داشت (لحنی بسیار تندتر و جنگجویانهتر) که آن را برای جدلهای سیاسی و ایدئولوژیک خود کنار گذاشته بود. یکی از مصاحبهکنندگان رادیکال هیستوری ریویو[19] به این دوگانگی در شخصیت تامپسون اشاره کرد، زمانی که در سال ۱۹۷۶ از او پرسید آیا نقشهای تاریخنگار و مجادلهدوست را میتوان با موفقیت با یکدیگر آشتی داد؟ تامپسون پاسخ داد: «تاریخنگار شاید کمی بیش از حد بخشنده باشد، چون باید یاد بگیرد به گروههای بسیار متفاوتی از مردم توجه کند و به آنها گوش بسپارد و بکوشد دستگاه ارزشی و شیوۀ آگاهی آنها را درک کند.»[20] تنش میان این دو موضع همچون یک موتیف تکرارشونده در سراسر زندگی حرفهای تامپسون حضور داشت. از یکسو، ایدهآلِ گشودگی و پذیرشِ بیطرفانۀ تنوعِ تجربهها قرار داشت (موضعی که تامپسون آن را با «سخاوت» یا «گوش دادن» شناسایی میکرد) و از سوی دیگر، توانایی موضعگیری (هرچند موقت) و دخالت فعال در زندگی سیاسی جامعۀ خویش.
بیشک تامپسون موافق بود که این دو موضع از بسیاری جهات با یکدیگر ناسازگارند، اما او در عملِ روزمره آنها را از طریق تصور کردنشان بهعنوان دو مرحلۀ متمایز در یک فرایند گستردهتر با هم آشتی میداد. در مرحلۀ «گوشدادن»، فرد میکوشد (تا آنجا که توان دارد) پیشداوریها و ارزشهای شخصی را موقتاً کنار بگذارد. تاریخنگار، هنگامِ مواجهه با اسناد تاریخی یا در گفتوگو با فردی دیگر، میکوشد با تجربههای «دیگری» همدلی کند و رخدادها را تا حد امکان از منظر «دیگری» ببیند. سپس، در مرحلۀ «تعهد»، فرد به چشمانداز آشنا و شخصی خود بازمیگردد و اسناد یا نظرهای «دیگری» را در معرض داوری و معیارهای خویش قرار میدهد. در این مرحلۀ دوم، کاملاً بجا و مناسب است که تاریخنگار ارزشهای خود را در سنجش اهمیت اخلاقی یا سیاسی رویدادهای گذشته به کار بندد؛ و به همین اندازه بجاست که در مباحثات سیاسیِ روز مداخله کند تا اهداف جانبدارانۀ خود را دنبال کند. با رفتوبرگشت میان این دو موضع، فرد میتواند امیدوار باشد که هم به الزاماتِ فاصلهگذاری نسبی و بیطرفی (که بهطور ایدهآل ویژگی یک تاریخنگار است) پاسخ دهد و هم در مقام مجادلهدوستی سرسخت، با مسائل معاصر درگیر شود.
تامپسون هرگز این الگوی «دومرحلهای» را بهصراحت بیان نکرد، اما او در «فقرِ نظریه»، در ضمنِ بحث دربارۀ جایگاه مناسبِ ارزشهای جانبدارانه در گفتمان تاریخی، دقیقاً به چنین مفهومی اشاره میکند: «تنها ما، که اکنون زندهایم، میتوانیم به گذشته معنا بدهیم. اما آن گذشته، در میان چیزهای دیگر، همواره نتیجۀ جدلی دربارۀ ارزشها بوده است. در بازیابی آن فرایند، در نشان دادن اینکه علیت چگونه در واقع تحقق یافته است، ما باید (تا آنجا که تاریخ از ما میخواهد) ارزشهای خود را موقتاً در تعلیق نگه داریم. اما هنگامی که این تاریخ بازیابی شد، آزادیم که داوری خود را دربارۀ آن عرضه کنیم.»[21] در این عبارت، مجموعهای پیچیده از رویههای فکری بهطور ضمنی مطرح بود. نخست، تاریخنگار مسئولیت داشت که به شکلی هرچه نظاممندتر، از مفروضات نظری و داوریهای ارزشی خود آگاه شود. چون این مفروضات و ارزشها اغلب در سطحی ناآگاهانه قرار دارند، انسان با مبارزهای بیپایان برای شناسایی و روشنکردن آنها روبهروست (از طریق فرایندی مداوم از خودپرسشگری). وقتی (بهطور موقت) برخی از عناصر اصلی که ساختار چشمانداز فکری فرد را شکل میدهند شناسایی میشد، باید بررسی میکرد که این مفروضات چگونه ممکن است پرسشها را محدود کنند یا تفسیرها را در مسیری از پیش تعیینشده بیندازد. گام نهایی نیز برای یافتن دقیق آن دسته از شواهدی که بتوانند از نظریهها یا دیدگاههای بدیل پشتیبانی کنند مستلزم تلاشی نظاممند بود. این کوششِ آگاهانه برای رد کردن فرضیههای اولیه و کاوشِ تفسیرهای رقیبِ شواهد، جوهرۀ آزمون تجربی را تشکیل میداد. نتیجه نه «دانشی خنثی» و نه «بیطرفانه» خواهد بود (چراکه چنین دانشی از دسترس هر انسان خارج است) بلکه چیزی بسیار محدودتر یعنی امکانِ آنکه فرد بتواند دستکم برخی از آشکارترین مواردِ تطبیق تصویرِ گذشته با استانداردهای ذهنی خویش را تشخیص دهد.
بر مبنای این اصل، سنجش ارزش تفسیرهای رقیب در تاریخنگاری مستلزم آن است که میزان خودانتقادی و خود انضباطی هر نویسنده (آنگونه که در فرایند پژوهش و نگارش به کار بسته یا از بهکار بستن آن بازمانده است) با یکدیگر مقایسه شود. بیتردید، چنین خودانتقادیای تنها میتواند منجر به برخی بهبودهای محدود شود؛ با این همه، تامپسون همچنان قادر بود تمایزی معنادار میان این مرحله نسبتاً محافظهکارانه از تحلیل و خوانش آشکارا جانبدارانه از گذشته که آن را در مرحلهی «تعهد» توصیه میکرد، برقرار سازد. در عمل البته، این دو موضعِ «شنیدن» و «تعهد» به شیوههایی ظریف در هم میآمیختند و بهتناوب جای یکدیگر را میگرفتند، به نحوی که از هر گونه صورتبندی ساده و سرراست میگریختند؛ این دو، همواره به آسانیِ تعویض دو کلاه قابل تشخیص و جایگزینی نبودند. با این حال، همین تمایز به تامپسون امکان میداد استدلال کند که تعهد سیاسی لزوماً داوری فرد را بهمثابه یک تاریخنگار مخدوش نمیسازد.
اما در باب اهدافِ بنیادینِ تاریخنگاری؛ به نظر تامپسون این اهداف دوگانه بودند و از همان تمایز ضمنی میان «شنیدن» و «تعهد» سرچشمه میگرفتند. نخست آنکه مقصدِ تاریخنویسی صرفاً فراهم آوردن دقیقترین و جامعترین روایت از رویدادهای گذشته بود (به تعبیر خود تامپسون، «بازسازی فرایند تاریخی... و نشان دادن اینکه علیّت در عمل چگونه تحقق یافته است»)[22]. هدف دوم اما صراحتاً سیاسی بود یعنی کنشها و انتخابهای افراد در گذشته مطالعه میشد تا (از راه قیاس) پرسشهای سیاسی و اخلاقیِ پیشِ روی شهروندانِ فعالِ امروز روشنتر گردد. او در فقر نظریه نوشت: «اگر موفق شویم، آنگاه دست دراز میکنیم و به دل تاریخ بازمیگردیم و آن را با معانیِ خودمان سرشار میسازیم و دست سویفت را میفشاریم. در زمانِ حالِ خود، ارزشهای وینستنلی[23] را تأیید میکنیم و اطمینان مییابیم که آن نوع فرصتطلبیِ پست و بیرحمانه که سیاستهای والپول[24] را متمایز میساخت، مورد انزجار قرار گیرد.»[25] در این قرائت، روایت دقیق تاریخی فینفسه جالب نبود؛ بلکه چنین فرصتی در اختیار نویسنده میگذاشت تا ارزشهایی مشخص را برای مخاطبانِ زمانهی خود بازتصدیق کند و گرامی بدارد. چنین روایتی حسی از پیشینه و سنت پدید میآورد که از خلال آن شهروندانِ معاصر میتوانستند در اتخاذ تصمیمهای عینیِ اخلاقی و سیاسی در زندگی خویش جسارت بیشتری بیابند. از همین رو، در شکلگیری طبقهی کارگر انگلیس، تامپسون هدفی فراتر از صرفِ نگارش یک سالنگارِ قابل اعتماد در ذهن داشت. او در «پارهای از آرمانهای شکستخوردهی انقلاب صنعتی[26]» نوشت: «میتوان نکتههایی دربارۀ آسیبهای اجتماعی یافت که هنوز حل نشدهاند...، آرمانهایی که در انگلستان شکست خوردند، شاید هنوز در آسیا یا آفریقا امکان تحقق داشته باشند.»[27] همزیستیِ این دو نوع هدف (دقت و جانبداریِ آگاهانه) تامپسون را نگران نمیکرد، زیرا بر این باور بود که نویسندهای وجدانمدار میتواند میان این دو تمایز نهد و هر یک را در لحظۀ مناسبِ خود بنشاند.
شاید بهترین نمونه برای نشان دادن دوچهره تامپسون (یعنی مجادلهگری قهار و «شنونده»ای نسبتاً منصف) را بتوان در فعالیتهای او در دهه ۱۹۸۰ در جنبش خلع سلاح هستهای اروپا یافت. در اینجا نیز، درست همانند نوشتههای تاریخیاش، تامپسون وانمود نمیکرد که موضعی «بیطرف» یا «بیغرض» اتخاذ کرده است. برعکس، خود را آشکارا بهعنوان نویسندهای مستقل در جناح چپ معرفی میکرد و در عین حال، همانقدر که دیدگاههای خود دربارۀ جنگ سرد را در معرض داوری و معیارهای انتقادی قرار میداد، پژوهشهای تاریخیاش را نیز در معرض داوری و انتقاد میگذاشت. حاصلِ این رویکرد، نگرشی بهشدت انتقادی به تاریخ معاصر بود؛ نگرشی که در آن تامپسون لااقل به همان اندازه که به راست حمله میکرد، به چپ نیز آتش میگشود. ژنرالهای شوروی، بوروکراتهای تاچری و همکارانِ مارکسیستِ غربیاش (همگی، هر یک به نوبت) آماج نقدهای تامپسون قرار گرفتند.[28]
سرگذشت کارزار خلع سلاح هستهای اروپا روایتی پیچیده دارد، زیرا این جنبش از محدودۀ اغلب جنبشهای پیشین خلع سلاح فراتر رفت و آزادانه از مرزهای ملی و ایدئولوژیک عبور کرد. مسئله بر سر استقرارِ برنامهریزیشدۀ موشکهای جدید و دقیقتر در زرادخانۀ ناتو تا سال ۱۹۸۳ بود؛ اقدامی که دولتهای غربی آن را پاسخی ضروری به موشکهای تازۀ شوروی در اروپای شرقی میدانستند. با نزدیک شدن به این ضربالاجل، کارزاری نیرومند و ریشهدار علیه موشکهای آمریکا و شوروی بهسرعت در بخشهای گستردهای از اروپای غربی گسترش یافت؛ تظاهرات صلحی که در بهار ۱۹۸۰ با افتخار تنها چند صد نفر شرکتکننده داشتند، تا پاییز ۱۹۸۳ به حدود چهار میلیون نفر رسیدند.[29]
بیتردید، مهمترین سهم تامپسون در این جنبشِ رو به رشد، در تلاش او برای سیاسیکردنِ مناقشهای بود که تا آن زمان عمدتاً رنگوبویی فنی و تخصصی داشت؛ تلاشی برای راندن افکار عمومی از وسواسِ رایجِ «جمع و تفریق کلاهکها» به سوی بحثی گستردهتر که پرسشهای بنیادینِ سیاسیِ دورۀ پس از جنگ را دربر گیرد. او دهها مقاله برای روزنامههای اروپایی و آمریکایی نوشت، همواره با سردبیران در ارتباط بود و اغلب در تلویزیون بریتانیا (چه در قالب مصاحبه و چه در گزارشهای خبری) ظاهر میشد. او به شهرهای بزرگ انگلیس برای برگزاری سخنرانیها و نشستها سفر میکرد (بهطور متوسط ماهانه ده حضور عمومی میان سالهای ۱۹۸۰ تا ۱۹۸۲) و همچنین تورهای سخنرانی در خارج کشور، از کالیفرنیا گرفته تا مجارستان و از ایسلند تا یونان، انجام داد و در مجموع از حدود چهارده کشور دیدن کرد.[30] هر جا که میرفت، بیوقفه بر همان مضمونها تأکید میکرد یعنی همان رقابت شرق و غرب که بهنوعی، بر روی اروپا سایه انداخته بود و قارهشان را به دو نیم تقسیم میکرد؛ و اکنون زمان آن فرا رسیده بود که خودِ اروپاییان نیروهای تاریخیِ تازهای را به حرکت درآورند تا به جنگ سرد پایان بخشند.
شاید بزرگترین نقطه قوت تامپسون در آن بود که هر دو ابرقدرت را با شدتی یکسان به نقد میکشید.[31] ممکن نبود که سخنرانیهای او شنیده شود یا مقالههایش خوانده شود و افراد را تحت تأثیر بیطرفیِ موشکافانۀ خود قرار ندهد. مگر آنکه کسی مصمم باشد تامپسون را دستنشاندهای کمونیستی یا عامل پنهانِ سیا تصویر کند (هر دو اتهام از سوی مدافعان ناتو و شوروی علناً متوجه او شده بود).[32]
او بههمراه دوروتی تامپسون، مستقیماً در نامهای داخلی از جنبش خلع سلاح هستهای اروپا که در سال ۱۹۸۰ گسترش یافت، به این مسئله پرداخت: «نکته اینجاست که [برخی چهرههای چپ] میکوشند سیاستهای جنبش خلع سلاح هستهای را به موضعی کاملاً ضد ناتو فروبکاهند و هر گونه نیشِ ضد شوروی را از آن بزدایند... اما اگر ما بر این باور بودیم که «تقصیر» در افزایش کنونی تسلیحات و تهدید جنگ، تماماً بر گردنِ تنها یکی از طرفهای رویارویی ابرقدرتهاست، آنگاه اساساً نیازی به خلع سلاح هستهای نبود... اگر جنبش اعتراضی ما میخواهد حق خود را در دفاع از آزادیهای مدنی و حق مخالفت، دوباره بهدست آورد باید آماده باشد که دربارۀ اروپای شرقی نیز سخن بگوید.»[33]
با این حال، تامپسون باور نداشت که این دو ابرقدرت «معادلِ» یکدیگرند یا آنکه نقشهایشان در مسابقۀ تسلیحاتی لزوماً یکسان است. او در سال ۱۹۸۱ به یکی از حاضران گفت: «نمیخواهم بگویم روندها در آمریکا و شوروی یکساناند یا کاملاً شبیه به هم عمل میکنند؛ فقط میخواهم تأکید کنم که این فرآیندها بهصورت متقابل و در واکنش به یکدیگر پیش میروند؛ در ذات نمایشِ جنگ سرد است که باید دو دشمن وجود داشته باشد؛ و هر حرکتِ یکی، [مثل بازی شطرنج] باید با حرکتِ دیگری پاسخ داده شود. منطق درونیِ جنگ سرد باعث میشود نهادهای نظامی و امنیتی مدام خودشان را بازتولید کنند. موشکهای آنها بهانهای برای موشکهای ما میشود و موشکهای ما هم بهانهای برای موشکهای آنها. تندروهای ناتو هم به تندروهای بلوک ورشو نیرو و انگیزه میدهند.»[34] با این حال، این فرایند به حوزۀ فناوری نظامی محدود نمیماند، بلکه به عرصۀ سیاست نیز سرریز میشد و دستورکارِ سیاستمداران را بر اساس سناریوهایی از پیش تعیین شده شکل میداد که از مدتها پیش طراحی شده بودند. این روند، اقتصادهای دو ابرقدرت را نیز دچار اعوجاج میساخت، بازارهای غرب و دستگاههای بوروکراتیک شرق را در وابستگی عمیقی به بخشهای نظامیِ همواره در حال گسترش گرفتار میکرد. سرانجام، این فرایند به روانشناسی جمعیِ دو جامعه نیز نفوذ میکرد و همۀ گرایشها به سوی تنوع یا خودانگیختگی را به مجراهای همنوایانۀ یک تقابلِ دوقطبیِ واحد میکشاند.
تامپسون در سخنرانیهای خود بارها تأکید میکرد که هنوز راهِ خروجی امن از این فرایند که هر روز پیچیدهتر و مهارنشدنی میشود وجود دارد (اما تنها در صورتی که مردم بهسرعت دست به عمل بزنند، پیش از آنکه گرایشهای تاریخی شتابی برگشتناپذیر به خود گیرند). او راهبردی دوگانه را پیشنهاد میکرد و بهصراحت خلع سلاح را با ترویج آزادیهای مدنی پیوند میداد. نخست آنکه، بهزعم او، فعالان خلع سلاح هستهای باید با جدیت برای برقراری ارتباط و ایجاد مجراهای منظمِ گفتوگو با افراد همفکر در آنسوی «پردۀ آهنین» تلاش کنند. آنان باید بیهیچ مصالحه از مخالفان و کنشگران حقوق بشر در بلوک شرق دفاع میکردند و در عین حال به بخشهای کمصداتر جمعیت اروپای شرقی نیز دست دراز میکردند و با گروههای مذهبی و جوانان، اتحادیههای کارگری، دانشمندان یا سازمانهای حرفهای پیوند برقرار میساختند. همزمان، پویش خلع سلاح هستهای اروپا تلاش میکرد در اروپای غربی جنبشی نیرومند به راه بیندازد تا از شدت گرفتن مسابقۀ تسلیحاتی جلوگیری شود و فشاری گسترده بر هر دو ابرقدرت وارد آید تا استقرار موشکها را متوقف کنند و روند جمعآوری موشکهای موجود در اروپا را آغاز نمایند. تامپسون بر این باور بود که اگر این دو برنامه همزمان پیش بروند، هر یک بهطور چشمگیری دیگری را تقویت خواهد کرد. کاهش تنشهای نظامی در سطح بینالمللی، مهمترین بهانۀ رهبری شوروی برای اشغال اروپای شرقی را از میان برمیداشت و هر گام ملموسی به سوی رهایی در اروپای شرقی، بهتدریج ترسهای غرب را که مبنای اصلی توجیه ناتو بود، تضعیف میکرد. جامعۀ مدنی که دوباره جان میگرفت، میتوانست از هر دو طرف بهتدریج نهادهای سخت و بستۀ یک جامعۀ تسلیحاتزده را عقب براند.
در اینجا، آن دو مفهومِ محوریِ کتاب فقر نظریه در عمل سیاسی دهه ۱۹۸۰ ظهور دوباره مییافتند: جنگ سرد، از نظر تامپسون، تنها در صورتی قابل فهم بود که آن را پدیدهای «چندسَطحی» بدانیم که از برهمکنش متقابلِ عوامل سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و نظامی پدید میآید. افزون بر این، راهِ خروج از جنگ سرد در عاملیت انسانی نهفته بود؛ زیرا تامپسون در صورتبندی اهداف «پویش خلع سلاح هستهای اروپا» آشکارا به مفهوم «خوداظهاری عمومی» بازمیگشت که نخستین بار در کتاب شکلگیری طبقۀ کارگر انگلیس آن را کاویده بود. همانگونه که کارگران انگلیسیِ اوایل قرن نوزدهم در برابر تبدیل شدن به ابزارهایی ماشینی در نظام اجتماعیِ استثمارگر شورش کردند، شهروندان شرق و غرب نیز میتوانستند امروز در برابر فرایند اجتماعیِ کور و بیمعنایی سر به طغیان بردارند که آنان را جمعاً به سوی جنگی گرماهستهای میراند؛ جنگی که هیچ فردی خواهان آن نبود.
در نهایت، با وجود تظاهرات گستردۀ صلح، ناتو موشکهای جدید خود را طبق برنامه در اوایل سال ۱۹۸۴ مستقر کرد و همین موشکها بعدها در چارچوب تحولات انقلابی سیاست اروپا که بین سالهای ۱۹۸۷ تا ۱۹۹۱ رخ داد، برچیده شدند. در سال ۱۹۸۹، استروب تالبوت[35]، گزارشگر دیپلماتیک مجلۀ تایم، ارزیابیای از روابط میان ابرقدرتها در دهه پیشین ارائه داد: «تنها تحت فشار از آنسوی اقیانوس اطلس بود که دولت ریگان وارد گفتوگو با شوروی دربارۀ موشکهای با بردِ متوسط شد.»[36] رئیسجمهور ریگان نیز بعدها در خاطرات خود تأیید کرد که مناقشۀ «یوروموشکها» در اوایل دهه ۱۹۸۰ نقش مهمی در شکلگیری پیشنهادهای او به شوروی داشته است.[37] از همین رو، هرچند این «فشار از آنسوی اقیانوس اطلس» بیتردید از طیف بسیار گستردهتری از نیروهای سیاسی نسبت به پویش خلع سلاح هستهای اروپا برمیخاست، با این همه دشوار است که تأثیر بلندمدت گردهماییهای عظیم ضدهستهای را، با پلاکاردهایی که بر آنها نوشته شده بود «نه به بلوکها!»، انکار کرد.
تامپسون هم تاریخنگار بود و هم کنشگر سیاسی. پرسش این است که تا چه حد توانست این دو نقش را با هم جمع کند؟ اگر تعصب سیاسی را به معنای حذف هدفمندِ شواهد یا ایدههای ناخوشایند بدانیم، کسی که در آثار اصلی تامپسون به دنبال چنین تعصبی بگردد، معمولاً ناامید میشود؛ زیرا او، با وجود گرایش آشکار به چپ، از پنهانکاری و حذف پرهیز میکرد[38].
تامپسون، همانند جورج اورول، جریان فکریِ خود را با همان صراحت و تندی نقد میکرد که مخالفان راستگرایش را، و حتی ایدههایی را میپذیرفت که با سنت فکریِ خودش سازگار نبود یا با آن در تضاد بود[39]. در واقع، رابطۀ میان فعالیت سیاسی و پژوهش تاریخیِ او در سطحی عمیقتر و ظریفتر شکل گرفته بود.
شاید رایجترین نقدهایی که به آثار تامپسون وارد شده، پیرامون مسئله خوشبینیِ افراطی یا «آرمانگرایی» او بوده است. برای مثال، منتقدانی چون تام نِرن[40] و پری اندرسون معتقد بودند که کتاب شکلگیری طبقۀ کارگر انگلیس دستاوردهای درازمدت جنبش کارگریِ اولیه را بیش از اندازه بزرگنمایی کرده است.[41] در همین راستا، تاریخنگاری چون مایکل هاوارد[42] استدلال میکرد که تامپسون، بهعنوان یک فعالِ صلح، میزان بلوغ سیاسیِ مردم اروپا را بیش از حد برآورد میکرد؛ سخنرانیها و نوشتههای او در چارچوب جنبش خلع سلاح هستهای دربارۀ چگونگی حفظ صلح در اروپایی بدون ابرقدرتها، بیش از اندازه مبهم (و گاه بهراستی خوشخاطرجمع) باقی میماند.[43] اگر میان دو یا چند ملت درگیریِ جدیای درمیگرفت، مانند رومانیاییها و مجارها یا لهستانیها و آلمانیها (یعنی هر یک از آن جفتهای خصمانهای که در گذشتۀ طولانی و خونبار اروپا در برابر هم ایستاده بودند) چه کسی میان آنان داوری میکرد؟ چه نهادی صلح را برقرار و اجرا مینمود؟ اینگونه پرسشها تقریباً هیچگاه در نوشتههای تامپسون طرح نمیشد؛ گویی او امید خود را بر این تصورِ تا حدی شکننده استوار کرده بود که خاطرۀ خشونتهای گذشته و ترس از یک فاجعۀ هستهای، نوعی عقلانیت و خویشتنداری بیسابقه را در میان ملتهای اروپا پدید خواهد آورد[44]. در اینجا، بهنظر میرسد نقاط کورِ پژوهش تاریخیِ تامپسون با نقاط کورِ کنشگریِ سیاسی او به هم میرسیدند یعنی ارزیابی خوشبینانۀ او از عاملیتِ انسانی در گذشتۀ اروپا، همزمان با پیشنهادهای امیدوارانهاش برای آیندۀ اروپا پیش میرفت.
این گرایشِ تکراری در آثار تامپسون را شاید بتوان بیش از هر چیز بهمنزله بیانِ نوعی ایمان فهمید. نویسندهای چون آیزاک باشویس سینگر[45]، اندکی پیش از مرگش در پاسخ به این سوال خبرنگار که آیا واقعاً باور دارد انسان دارای ارادۀ آزاد است یا نه؟ پاسخ داد: «من مجبورم به این باور داشته باشم؛ چارۀ دیگری ندارم.» بهنحوی مشابه، بهنظر میرسد سراسر کارنامۀ تامپسون بر همین پیشفرضِ نانوشته استوار بوده است؛ هرچند در هر لحظه روشن نیست که انسانها تا چه اندازه قادر خواهند بود تاریخ خود را شکل دهند، اما فضای کنشِ معنادار تا حدی بر همین امید استوار است. بدون آن حسی از تاریخ، بهمثابه میدانِ امکانهای بدیل (جایی که کوششهای فردی و جمعی میتوانند تفاوتی تعیینکننده پدید آورند)، امکانِ عاملیتِ انسانیِ معنادار در زمان حال بهسرعت به صفر میل خواهد کرد.
میتوان گفت نقطههای قوت و ضعف کار تامپسون از یک ریشه میآید؛ تمایل او به اینکه نگاه ما به تاریخ را عمیقتر و گستردهتر کند و نشان دهد انسانها، چه در گذشته و چه امروز، قادر بودهاند بر رویدادهای زمان خود اثر بگذارند. ضعف این دیدگاه در آن است که معمولاً توان انسان را بیشتر از واقع برآورد میکند. اما در عین حال یک امتیاز مهم دارد که بر منطق «خودتحققبخشی» استوار است، زیرا گاهی همین امیدِ پایدار باعث شده انسانها واقعاً بتوانند، هرچند محدود، مسیر تاریخ را تغییر دهند.
به عنوان یک تاریخنگار، شاید بتوان نفوذ تامپسون را از این راه سنجید که او تا چه حد توانسته نسل امروزِ تاریخنگاران را قانع کند که درباره نقش جنبشهای مردمی و «فرهنگ عامه» در شکلگیری جامعه فکر کنند. با این حال، برای داوریهای بلندمدت درباره کنشگری او هنوز زود است. از یک سو وقتی امروز به سخنرانیهای او در دهه ۱۹۸۰ نگاه میکنیم، گاهی حالوهوایی پیشگویانه و گاهی رنگی آرمانگرایانه دارد؛ و رؤیای او دربارۀ اروپایی صلحطلب و واقعاً دموکراتیک هنوز فاصله زیادی با واقعیت دارد. از سوی دیگر، او توانست ایدۀ خود درباره «عاملیتِ آزاد اما محدود» در تاریخ را به عمل تبدیل کند؛ چون از راه فعالیتش در جنبش خلع سلاح هستهای اروپا، بسیاری از اروپاییان را واداشت جایگاه خود را در سیاست جهانی به شکلی اساسی از نو ببینند، و این کار را نه از بالا، بلکه با قدرتِ قانعسازی در سطح مردم عادی انجام داد.
[1] نک. لویی آلتوسر، برای مارکس، ترجمه بن بروستر(Ben Brewster) (لندن، ۱۹۷۰)؛ و خواندن «سرمایه» (لندن، ۱۹۷۰).
[2] Swiftian، مربوط به جاناتان سویفت
[3] نک.تامپسون، «انسانگرایی سوسیالیستی».
[4] در حالی که استالینیست رابطهای خطی و صریح میان علت اقتصادی و… (ادامه جمله در متن اصلی پس از این بخش میآید).
[5] نک. تامپسون، «فقرِ نظریه»، صص ۱۵۰–۱۵۲.
[6] همان.
[7] همان.
[8] برای نمونه نک. : تامپسون، «ویژگیهای خاصِ انگلیسیها»، ص ۲۸۸ و بعد ار آن.
[9] تامپسون، «فقرِ نظریه»، ص ۸۸. تامپسون برای روشن ساختن مقصود خود، بخشی مشهور از رؤیای جان بال(The Dream of John Bali) اثر ویلیام موریس(William Morris) را نقل کرد: «من دربارۀ همۀ این چیزها اندیشیدم و اینکه چگونه مردم میجنگند و نبرد را میبازند و چیزی که برایش جنگیدهاند، علیرغم شکستشان، پدید میآید و هنگامی که پدید میآید معلوم میشود همانی نیست که مقصودشان بوده و مردمان دیگری باید برای همان مقصود، زیر نامی دیگر، بجنگند»؛ ویلیام موریس، رؤیای جان بال (۱۸۸۶)، نقل در «فقرِ نظریه»، ص ۸۸. کارهای جیامباتیستا ویکو(Giambattista Vico) نخستین بار تامپسون را نسبت به این جنبۀ فرایند تاریخی آگاه کرده بود؛ جنبهای که در آن، کنشهای انسانی همزمان تا حدی آزاد و تا حدی ناآزاد جلوه میکردند، و برای او هرچه روشنتر میشد که هیچ استعارهای (مانند «بنیاد و روبنا») نمیتواند این دیالکتیکِ خودارجاعِ دگرگونی فرهنگی را بهدرستی بیان کند. او در جایی، هنگامی که به امکانی برای استعارۀ گیاهشناسانه میاندیشید، نوشت: «دشواری نه در این است که درخت نمیتواند بیندیشد، بلکه در این است که اگر میتوانست بیندیشد، اندیشیدناش نمیتوانست (حتی بهطور نامحسوس) آن خاکی را که در آن ریشه دارد دگرگون کند»؛ تامپسون، «ویژگیهای خاصِ انگلیسیها»، ص ۲۸9.
[10] تامپسون، «فقرِ نظریه»، ص 37.
[11] تامپسون، «فقرِ نظریه»، ص ۱۹.
[12] در اینجا مجالی برای پرداختن مفصل به پرسشهای فلسفیِ پیچیدهای که در پسِ موضع تجربهگرایانۀ تامپسون قرار دارد نیست. برای بحثهای تازه و چالشبرانگیز درباره این مسائل روششناختی نک.: پیتر نوویک، آن رؤیای شریف(Peter Novick, That Noble Dream): «مسئلۀ عینیت» و جامعۀ تاریخنگاری آمریکایی(Objectivity Question and the American Historical Profession) (کمبریج، ۱۹۸۸)؛ و نیز روایت مناقشۀ برانگیختهشده توسط کتاب نوویک، در: کارن جی. وینکلر(Karen J. Winkler) ، «به چالش کشیدن دیدگاههای سنتی: برخی تاریخنگاران میگویند پژوهششان ممکن است واقعاً عینی نباشد»، وقایعنگاری آموزش عالی (Chronicle of Higher Education) (۱۶ ژانویۀ ۱۹۹۱).
[13] نک. تامپسون، «فقرِ نظریه»، بهویژه صص ۵۰–۳۷.
[14]تامپسون در این زمینه دانشی را که تاریخ ارائه میکند با دانشی که علوم طبیعی عرضه میکنند مقایسه میکرد و تلویحاً میگفت علوم طبیعی (برخلاف علوم انسانی) میتوانند برای دعاوی معرفتی خود اثبات مثبت فراهم کنند. تامپسون ظاهراً متوجه نبود که بیشتر فیلسوفان علم مدتهاست از این ادعای معرفتشناختیِ قوی دربارۀ علوم طبیعی نیز دست کشیدهاند. نک. بحث در «فقرِ نظریه»، صص ۴۰–۳۹.
[15] تامپسون، «فقرِ نظریه»، ص ۴۳.
[17] تامپسون، «فقر نظریه», صص ۴۶–۴۵.
[18] برای خلاصهای از این انتقادها نک.: کی، تاریخنگاران مارکسیست بریتانیایی(Kaye, British Marxist Historians)؛ پالمِر، ساختنِ ای. پی. تامپسون(Palmer, Making of E. P. Thompson) ؛ و اندرسن، جدلها درون مارکسیسم انگلیسی (Anderson, Arguments within English Marxism).
[19] Radical History Review
[20] «مصاحبه با ای. پی. تامپسون»، رادیکال هیستوری ریویو، همان، ص ۱۷.
[21] تامپسون، «فقر نظریه»، ص. ۴۲.
[22] نک. تامپسون، «فقر نظریه»، صص. ۴۲–۴۳.
[23] Winstanley
[24] Walpole
[25] تامپسون، «فقر نظریه»، صص. ۴۲–۴۳.
[26] Some of the Lost Causes of the Industrial Revolution
[27] تامپسون، شکلگیری طبقه کارگر انگلیس، ص. ۱۳.
[28] نک. تامپسون، «یادداشتهایی درباره نابودگری، واپسین مرحله تمدن» ( Notes on Exterminism, the Last Stage of Civilization)، صص. ۲–۳ و ۱۷–۲۰؛ و نیز «اروپا: حلقۀ ضعیف در جنگ سرد» (Europe: The Weak Link in the Cold War)، بهویژه صص. ۳۳۰–۳۴۵، هر دو در نابودگری و جنگ سرد، بهکوشش نیولفت ریویو(New Left Review)، (لندن، ۱۹۸۲). تامپسون در این مقالهها، رفقای سوسیالیست خود را از دو جهتِ جدی مورد سرزنش قرار میداد. از یکسو، نوشت که برخی از آنان همچنان بهصورت جزماندیشانه به این اندیشه چنگ میزدند که همه بدبختیهای جهان از «امپریالیسم» سرمایهداری سرچشمه میگیرد و در عین حال تهاجمات شوروی را بهعنوان «واکنشهای دفاعیِ افراطی» توجیه میکردند، و پدیدههای ناراحتکنندهای چون شکاف چین و شوروی یا جنبش «همبستگی» لهستان را نادیده میگرفتند. از سوی دیگر، استدلال میکرد که تأکید شاخصِ مارکسیستی آنان بر عوامل اقتصادی باعث میشد نیروهای نیرومند و غیرعقلانیای را که در سطوح ایدئولوژیک، سیاسی و روانشناختی به جنگ سرد دامن میزد، از نظر دور بدارند.
[29] نک. ایان بوین (Ian Boyne)، «۴۰۰ نفر در تظاهرات ضد موشکی راهپیمایی کردند» (400 March in Missile Protest)، دیلی تلگراف (۸ آوریل ۱۹۸۰)؛ جِین دیبلین (Jane Dibblin)، «فوران اعتراض؛ مسالمتآمیز و مصمم» (An Outpouring of Protest)، نشریه END، شماره ۷ (دسامبر ۱۹۸۳ – ژانویه ۱۹۸۴): ۱۰–۱۱؛ و کلایو رز (Clive Rose)، «کارزارها علیه دفاع غربی» (Campaigns against Western) (لندن، ۱۹۸۵)، ص. ۱۵۷ و صفحات پس از آن. تا پاییز ۱۹۸۲، نظرسنجی گالوپ در انگلستان نشان داد که ۵۸ درصد از جمعیت با استقرار موشکهای جدید آمریکایی مخالفاند. نظرسنجیهای مشابه در سراسر اروپای غربی نیز نرخهای قابل مقایسهای از مخالفت را نشان میداد: آلمان غربی، بین ۲۵ تا ۶۷ درصد (بسته به منابع)؛ ایتالیا، بین ۴۰ تا ۵۴ درصد؛ هلند، بین ۵۱ تا ۶۸ درصد؛ و حتی در فرانسه (که هیچ برنامهای برای استقرار موشک در آن وجود نداشت)، رقم شگفتآورِ ۴۴ درصد. نک. بهکوشش گرگوری فلین و هانس راتینگر(Gregory Flynn and Hans Rattinger)، «افکار عمومی و دفاع آتلانتیک» ( The Public and Atlantic Defense) (لندن، ۱۹۸۵)، صص. ۸۹، ۱۳۴، ۱۹۲، ۲۵۶. همچنین نک. دیوید فِرهال و مارتین هالسل(David Fairhall and Martyn Halsall)، «اکثریت در نظرسنجی با موشکهای ترایدنت مخالفاند»، گاردین (۱۶ نوامبر ۱۹۸۲). هرچند عنوان این مقاله تنها به موشکهای ترایدنت اشاره دارد، متن آن آمار مربوط به مخالفت با موشکهای کروز را نیز ارائه میدهد.
[30] مصاحبههای با ای.پی. تامپسون، ووستر، انگلستان، ۵ اوت و ۱۰ نوامبر ۱۹۸۶.
[31] تامپسون اندیشههای خود درباره جنگ سرد را در سلسلهای پیوسته از سخنرانیها، جزوهها، مقالهها و کتابها صورتبندی کرد که از سال ۱۹۸۰ به بعد پیدرپی از قلم او جاری شد: «اعتراض کن و زنده بمان» (Protest and Survive)(آوریل ۱۹۸۰)، در: ای. پی. تامپسون و دن اسمیت (ویراستاران)، اعتراض کن و زنده بمان (هارموندزورث، ۱۹۸۰)؛ ای. پی. تامپسون، «یادداشتهایی درباره نابودگری، واپسین مرحلۀ تمدن» ( Notes on Exterminism, the Last Stage of Civilization) (مه ۱۹۸۰)، نیو لفت ریویو، ش. ۱۲۱ (مه–ژوئن ۱۹۸۰)؛
فراتر از جنگ سرد (نیویورک، ۱۹۸۲)؛ «اروپا: حلقه ضعیف در جنگ سرد» ( Europe: The Weak Link in the Gold War)، در: نابودگری و جنگ سرد، بهکوشش نیو لفت ریویو (لندن، ۱۹۸۲)؛ رقصندگان سنگین (The Heavy Dancers)(لندن، ۱۹۸۵)؛ دوگانهنمایی(Double Exposure) (لندن، ۱۹۸۵)؛ جنگ ستارگان(Star Wars) (نیویورک، ۱۹۸۵)؛ مری کالدور و پل اندرسون (ویراستاران) ( Mary Kaldor and Paul Anderson)، سگهای هار: حملات آمریکا به لیبی(Mad Dogs: The US Raids on Libya) (لندن، ۱۹۸۶)؛ دن اسمیت و ای. پی. تامپسون (ویراستاران)، طرحی برای سیارهای زیستپذیر(Prospectus for a Habitable Planet) (هارموندزورث، ۱۹۸۷).
[32] بسیاری از منتقدان راستگرای تامپسون در غرب استدلال کردهاند که این «بیطرفینمایی» در واقع چیزی جز یک مانورِ حسابشده و بدبینانه از سوی تامپسون نبوده است؛ ترفندی برای منحرف کردنِ اتهام دیرینهای که جنبش صلح را «نرمخو در برابر کمونیسم» و گناهکار به «مماشات» میدانست. با این حال، چنین استدلالی جز با تحریفِ آشکار نوشتهها و اظهارات عمومیِ تامپسون قابل دفاع نیست؛ زیرا او از همان سال ۱۹۵۶ خود را بهعنوان یکی از منتقدان برجستۀ اتحاد شوروی تثبیت کرده بود و سرخوردگیاش پس از سرکوب بهار پراگ در سال ۱۹۶۸ حتی تندتر نیز شده بود. او همچنین همواره سخنانش را با عمل همراه میکرد: برای نمونه، در چندین نوبت در دهه ۱۹۷۰ طومارهایی را به گردش درآورده و سخنرانیهای عمومی ایراد کرده بود تا نسبت به آزار و تعقیب زندانیانِ حقوق مدنی در بلوک شوروی اعتراض کند. نک. پل مرسر (Paul Mercer)، «تکنیک تامپسون»(The Thompson Technique)، در: مرسر، «صلحِ مردگان»: حقیقتِ پنهان پشتِ خلعسلاحکنندگان هستهای(Peace of the Dead: The Truth behind the Nuclear Disarmers) (لندن، ۱۹۸۶)، ص. ۳۲۱ و صفحات پس از آن؛ اسکات مککانل(Scott McConnell)، ««بیطرفی ای. پی. تامپسون»(The Neutralism of E. P. Thompson) ، کامنتری (Commentary) (آوریل ۱۹۸۳): ۳۱؛ و توماس ام. سینکین (Thomas M. Cynkin) ، «جنبش ضدهستهای بریتانیا» (The British Antinuclear Movement) ، در: بهکوشش جیمز ای. دافرتی و رابرت ال. فالتزگراف، جونیور (James E. Dougherty and Robert L. Pfaltzgraff, Jr.) ، درهم شکستن اجماع دفاعی اروپا: جنبش اعتراضی ضدهستهای و آینده ناتو (Shattering Europe's Defense Consensus: The Antinuclear Protest Movement and the Future of NATO) (مکلین، ویرجینیا، ۱۹۸۵) ، ص. ۴۱ و پس از آن.
[33] دوروتی تامپسون و ادوارد تامپسون، «خلع سلاح هستهای، بازنگری و گامهای بعدی» (END، Retrospect and Next Steps)(۱۸ اوت ۱۹۸۰)، نامه منتشرنشده، ص. ۱۰؛ در اسناد خصوصی مری کالدور درباره خلع سلاح هستهای، برایتون، انگلستان.
[34] ای. پی. تامپسون، «فراتر از جنگ سرد» (Beyond the Cold War)، سخنرانی ایراد شده در تالار گیلدهالِ وُرستر در ۲۶ نوامبر ۱۹۸۱؛ بازچاپ در فراتر از جنگ سرد، ص. ۱۶۹ (تأکید در اصل متن).
[35] Strobe Talbott
[36] استروب تالبوت، «بازگشت به صحنه»(Back in Business)، مجله تایم (۱۲ ژوئن ۱۹۸۹): ۳۴.
[37] ریگان نوشت: «پیشنهاد من از گزینۀ «صفر ـ صفر» از واقعیتهای سیاست هستهای در اروپای غربی برمیخاست... هزاران اروپایی (که بنا به ادعای او تحتتأثیر تبلیغات شوروی قرار گرفته بودند) به خیابانها میآمدند و علیه طرحهای استقرار سلاحهای هستهایِ بیشتر در اروپا اعتراض میکردند و استدلال میکردند که حضور این سلاحها باعث خواهد شد جنگهای هستهایِ آینده به اروپا محدود بماند... هلموت کُهل (Helmut Kohl) در جریان دیداری از کاخ سفید به من گفت که یورش تبلیغاتی بهگونۀ فزاینده و ماهرانه مؤثر شده و اروپاییان را متقاعد میکند که ایالات متحده کشوری خونریز و تسلیحاتی است. این تصویر از آمریکا مرا شوکه کرد: ما اخلاقیترین و بخشندهترین مردمِ روی زمین بودیم و اکنون، به گفتۀ کُهل، عملاً بهصورتِ تبهکاران به تصویر کشیده میشدیم. روشن بود که باید کار بهتری برای انتقال حس اخلاقیمان و تعهدمان به ایجاد صلح و جهانی عاری از سلاح هستهای به جهان انجام دهیم. پس از بحثهای فراوان با کابینه و کارشناسان کنترل تسلیحات، تصمیم گرفتم طرح «صفر ـ صفر» را پیشنهاد کنم». (رونالد ریگان، یک زندگی آمریکایی (نیویورک، ۱۹۹۰)، صص. ۲۹۵–۲۹۶)؛ همچنین نک: ۵۵۲–۵۵۹، ۵۹۰–۵۹۱.
[38] البته این تعمیم باید نسخه ۱۹۵۵ کتاب ویلیام موریسِ تامپسون (William Morris) را مستثنا کند؛ نسخهای که پیشتر به آن اشاره شد. تنها در چاپ دومِ این اثر، که در دهه ۱۹۷۰ منتشر شد، بود که «پالایش» متنِ ۱۹۵۵ از خطابههای روشن و مستقیمِ سیاسی آن صورت گرفت.
[39] در واقع، تامپسون در کتاب شکلگیری طبقۀ کارگر انگلیس چنان حجم عظیمی از «شواهد نامطلوب» را گنجانده بود که (به گفتۀ پری اندرسون) منتقدان او میتوانستند با تکیه بر همان مثالهای فراوانی که در دل روایت خودِ کتاب آمده است، استدلالی قانعکننده بر آنتی تز اصلی آن بنا کنند. نک. اندرسون، بحثها در مارکسیسم انگلیسی، صص. ۳۰–۴۹.
[40] Tom Nairn
[41] بهگفتۀ اندرسون، تامپسون نیروی انقلابیِ رهاشده از سوی طبقۀ کارگرِ تازه تأسیس اوایل قرن نوزدهم را بیش از اندازه برآورد میکرد؛ و این تنها یکی از نمودهای گرایش گستردهتر او بود به بزرگنمایی نقش عاملیت انسانی در برابر نیروهای ضرورت (یعنی «بزرگ جلوه دادن سهم انتخاب و کنش آگاهانه در درون صورتبندیهای اجتماعیِ گذشته»). اندرسون، همان، ص. ۵۷. اندرسون برای نشان دادن اینکه ارزیابیای بهمراتب بدبینانهتر نیز ممکن است، به نتایج تلخی که تام نِرن(Tom Nairn) به آن رسیده بود استناد میکند: «طبقۀ کارگر بزرگِ انگلیس، این نیروی اجتماعیِ تایتانوار که گویی با رشد شتابان سرمایهداریِ انگلیس در نیمۀ نخست قرن از بند رها شده بود، در نهایت شکل نگرفت تا جامعۀ انگلیس را به چیرگی گیرد و از نو بسازد. نتوانست قالب را درهم بشکند و قالبی دیگر بیافریند. در عوض، پس از دهه ۱۸۴۰ بهسرعت به طبقهای ظاهراً رام و مطیع بدل شد.» تام نِرن، «طبقۀ کارگر انگلیس»، نیو لفت ریویو، ش. ۲۴ (مارس–آوریل ۱۹۶۴): ۴۳، نقلشده در اندرسون، ص. ۴۴.
[42] Michael Howard
[43] نک. مایکل هاوارد(Michael Howard)، علل جنگها و دیگر مقالات (The Causes of Wars and Other Essays)، چاپ دوم (کمبریج، ماساچوست، ۱۹۸۳)، فصل ۱، بهویژه ص. ۱۱۶ و پس از آن.
[44] «کاملاً ممکن است که اروپا پیش از آنکه موفق شویم، منفجر شود»، تامپسون در سال ۱۹۸۴ در نامهای به یکی از اعضای گروه حقوق بشری چک، «منشور ۷۷»( Charter 77)، نوشت: «دستیابی به هدف مشترک ما نیازمند بلوغی بیسابقه در آن جنبشهای مردمی (در غرب و شرق) است که میکوشند گذار را ریتم دهی و نظارت کنند و موارد «بیثباتسازی» را محدود سازند»؛ ای. پی. تامپسون، «دو سوی یالتا»( The Two
Sides of Yalta) ، در رقصندگان سنگین، ص. ۱۸۱. ضعفِ اصلیِ موضع تامپسون دقیقاً در همینجا نهفته بود: گرایش او به انتظارِ «بلوغی بیسابقه» از ملتهای اروپا، آن هم در حالی که تحولات سیاسیِ معاصر در این قاره شواهد اندکی از چنین «پختگی» گستردهای ارائه میداد.
[45] Isaac Bashevis Singer