قلمرو رفاه

ادوارد پالمر تامپسون: مورخ به مثابه کنشگر

تعهد سیاسی چگونه بر قضاوت‌های یک تاریخ‌نگار تأثیر می‌گذارد؟

30 آذر 1404 - 10:40 | اندیشه انتقادی
مایکل بِس
مایکل بِس استاد تاریخ و مطالعات اروپایی دانشگاه وندربیلت

قلمرو رفاه | ادوارد پالمر تامپسون، نویسنده، فعال سیاسی سوسیالیست و یک مورخ بود. او میخواست تاریخنگاری را از انحصار رویکردهای ساختارگرا و نخبهگرا خارج کند. تامپسون در مقدمه اثر سترگش، «تکوین طبقه کارگر در انگلستان»، میگوید که میخواهد از کارگران معمولی اعاده حیثیت کند؛ کسانی که در تاریخنگاریهای مسلط یا دیده نمیشوند، یا به قربانیان منفعل تاریخ فروکاسته میشوند یا به اعداد و ارقام تقلیل مییابند. تامپسون نشان میدهد که پیدایش طبقه کارگر، صرفا محصول ساختارها، یا کنش طبقات مسلط نیست، بلکه کارگران به شکل فعالانه به تاریخ خود شکل میدهند و در شکلدهی به سرنوشت جمعیشان نقشآفرینی میکنند.

تامپسون فقط یک مورخ نبود، او یک کنشگر سیاسی و اجتماعی هم بود که فعالانه در فرآیندهای سیاسی و جنبشهای اجتماعی عصر خود، از جمله جنبش خلع سلاح هستهای اروپا مشارکت میکرد. او نه فقط سیاستهای حاکم بر جریان راست را نقد میکرد، ابایی از نقد حزب کمونیسم و هممسلکان چپ خود نیز نداشت.

اخیرا کتاب «فقر نظریه» که از جمله آثار برجسته تامپسون به شمار میرود، توسط حسن مرتضوی به فارسی ترجمه شده و نشر چرخ آن را منتشر کرده است؛ این کتاب مجموعهای از مقالات است که بیش از همه به نقد رویکرد ساختارگرای لویی آلتوسر، فیلسوف مارکسیست، میپردازد. به همین بهانه، مطالعه متن حاضر[1] درباره تعهد همزمان تامپسون به تاریخنگاری و کنشگری سیاسی و اجتماعی خالی از لطف نیست. این متن که به قلم مایکل بس، مورخ و استاد تاریخ دانشگاه وندربیلت نوشته شده، تلاش میکند تا عقاید تامپسون را در بطن بخشی از زندگینامه او معرفی کند که به کنشگری سیاسی فعالانه و نقد نهاد قدرت اختصاص یافته بود؛ اینکه اساسا تاریخنگاری و کنشگری سیاسی در زندگی و آثار تامپسون چگونه با یکدیگر همزیستی میکنند؟


مترجم: ستاره فتاحی | در بهار ۱۹۸۰، ادوارد پالمر تامپسون کار پژوهشی خود را به‌عنوان مورخ کنار گذاشت و در دوره‌ای پرشور، وارد مرحله‌ای تازه از فعالیت‌های سیاسی شد. تنها دو سال پیش از آن، او فقرِ نظریه را منتشر کرده بود؛ حمله‌ای همه‌جانبه به فیلسوف فرانسوی لویی آلتوسر[2] که او را به تضعیف کنشگریِ انسانی و خود‌تعیین‌گری تاریخی متهم می‌کرد. اکنون تامپسون، با همان جسارت همیشگی و تیزیِ قلمش، از بحث‌های ظریف و نظری فاصله گرفت و نگاه خود را به ساختارهای نظامیِ دو بلوکِ جنگ سرد معطوف کرد. پرسش اصلی او این بود که آیا انسان‌ها می‌توانند سرنوشت تاریخی خود را بسازند؟ گویی می‌خواست با عملِ شخصیِ خود، همان مضمونِ تکرارشونده‌ای را بیازماید که در سه دهه تاریخ‌نگاری، ذهنش را به خود مشغول کرده بود.

در سال‌های پس از آن، تامپسون به یکی از چهره‌های برجسته‌ی جنبش عظیمی بدل شد که با عنوان دوپهلو و معنادار «خلع سلاح هسته‌ای اروپا» شناخته می‌شد. نامه‌های بسیاری برای او می‌فرستادند که مدیریت آنها غیرممکن بود، همین‌طور به حضورهای عمومی و مصاحبه‌های تلویزیونی پی‌در‌پی دعوت می‌شد. سال ۱۹۸۴ در دانشگاه آکسفورد مناظره‌ای تند و گزنده با کاسپار واینبرگر،[3] وزیر دفاع آمریکا، داشت؛ هر دو طرف، این رویارویی‌ را پیروزی اخلاقی خود اعلام کردند. تامپسون به‌تدریج به کارشناسِ مسائل نظامی بدل شد و ابزارهای مفهومیِ تاریخ فرهنگی و اجتماعی را کنار گذاشت تا به مجموعه‌ی تازه‌ای از ایده‌ها در حوزه‌های فناوری نظامی و امور راهبردی بپردازد.

نقش او به‌عنوان یک مورخِ کنشگر از همان دهه ۱۹۵۰ آغاز شده بود. مسیر حرفه‌ای‌اش پرسش‌های مهمی را درباره دشواری‌ها و هزینه‌های تعهد سیاسی برای تاریخ‌نگاران و به‌طور کلی اندیشمندان مطرح می‌کند. این‌که تعهد سیاسی چگونه بر قضاوت یک تاریخ‌نگار اثر می‌گذارد، هدف‌های اصلی تاریخ‌نگاری چه باید باشند، و از سوی دیگر، تاریخ‌نگار بودن چگونه بر حضور و مشارکت فرد در زندگی سیاسی تأثیر می‌گذارد.

تامپسون در مصاحبه‌ای در سال ۱۹۷۶ از پدرش که یک لیبرال بسیار سخت‌گیر بوده، یاد کرده است: «او همواره منتقد امپریالیسم بریتانیا بود و دوستی نزدیکی با نهرو و دیگر رهبران ملی داشت. بنابراین من در فضایی بزرگ شدم که در آن انتظار می‌رفت دولت‌ها فریب‌کار و امپریالیست باشند و موضع هر فردی باید نسبت به دولت، خصمانه باشد»[4]. ادوارد پالمر تامپسون در سال ۱۹۲۴ به دنیا آمد، او بعدها خانه‌ی پدری‌اش را چنین توصیف کرد: «مکانی که میزبان بسیاری از جذاب‌ترین شخصیت‌های نسل پیشین بود؛ از شاعر رابرت بریجز[5] شاعر گرفته تا دولتمردی چون لرد لوتیان[6] و از تاگور تا گاندی و جواهر لعل نهرو. تامپسون به روشنی به یاد می‌آورد که بهت‌زده در برابر جواهر لعلِ بزرگ ایستاده است و به سوالات او درباره‌ی تکنیک ضربه‌زنیش در کریکت پاسخ می‌دهد[7]. تامپسون و برادر بزرگترش فرانک در سال‌های آغازین جنگ جهانی دوم، نه تنها جذب باورهای لیبرالی والدینشان شده بودند، بلکه چند گام فراتر رفتند و به محض ورود به دانشگاه، به عضویت حزب کمونیست بریتانیا درآمدند. تامپسون که آن زمان اواخر نوجوانیش بود همراه شور و شوق برادرش نسبت به برداشت مردمی و دموکراتیک از کمونیسم (برداشتی که هنوز زیر بار تجربه‌ی استالینیسم در هم نشکسته بود) شد. او بعدها توضیح داد: «نامه‌های باقی‌مانده از برادرم کاملاً در تضاد با آن تصویر مقواییِ ایدئولوژیکی است که از استالینیسم ساخته‌اند. تعهد او نسبت به مردم و پیش از هر چیز نسبت به قهرمانیِ شگفت‌انگیز جنبش‌های پارتیزانی در اروپای جنوبی بود»[8]. هر دو برادر به محض آنکه به سن سربازی رسیدند، به جبهه‌های نبرد علیه فاشیسم پیوستند. ادوارد فرماندهی یک گروه زرهی را در لشکر ششم زرهی بر عهده داشت و در شمال آفریقا و سپس در ایتالیا جنگید؛ فرانک نیز که داوطلب انجام مأموریتی خطرناک در پشت خطوط نازی و داخل بلغارستان شده بود، در ۱۹۴۴ به همراه گروهی از پارتیزان‌های محلی دستگیر و اعدام شد. در دهه پس از جنگ، تامپسون بلافاصله  با چالش آشتی دادن کنشگری سیاسی و مسیر آکادمیک روبه‌رو بود. سال ۱۹۴۸، او با یک کمونیست هم‌فکرش، دوروتی سیل[9] که مشغول پژوهش درباره‌ی چارتیسم و جنبش کارگری سده‌ی نوزدهم بود، ازدواج کرد. در همان سال، شغلی در یک دوره آموزش بزرگسالان وابسته به دانشگاه لیدز به دست آورد (یکی از آخرین فرصت‌های در دسترس برای روشنفکران کمونیست، پیش از آنکه یک «مینی مک‌کارتیسم» بریتانیایی آغاز شود)[10]. با این حال، او در کنار تدریس، دست‌کم نیمی از وقت خود را وقف سیاست‌های چپ کرد. همزمان رئیس کمیته‌ی صلح هالیفکس[11]، دبیر فدراسیون بزرگ سازمان‌های صلح یورکشایر[12]، سردبیر یک نشریه‌ی صلح و عضو کمیته‌ی منطقه‌ای یورکشایرِ حزب کمونیست بود[13].

سال‌ها بعد وقتی به آن دوران نگاه می‌کرد، به نظرش می‌رسید دوره‌ای‌ عمیقاً دوپهلو در زندگی سیاسی‌اش بوده است. از یک سو، احساس می‌کرد در یک جنبش تأییدشده و ریشه‌دار مردمی مشارکت دارد (پخش اعلامیه در برابر دروازه‌های کارخانه‌ها و محله‌های کارگری و درگیر شدن مستقیم با سیاست‌های طبقه‌ی کارگر در محل زندگی‌اش). از سوی دیگر، بارها خود را در تقابل با تاکتیک‌های دستکاری‌کننده‌ی رهبران حزب در لندن می‌یافت؛ رهبرانی که می‌خواستند کنترل خود را بر بخش‌های گسترده‌تری از جنبش صلحِ غیرکمونیست اعمال کنند[14]. او شاهد بود که چگونه اعضای باسابقه‌ی حزب کارگر را تهدید به اخراج می‌کنند، فقط به این دلیل که حاضر نبودند فعالیت صلح‌طلبانه‌ی خود را کنار بگذارند. تلاش‌های حزب کمونیست برای کنترل و هدایت افراد مستقل از نظر فکری، برایش آزاردهنده بود.

با این‌همه، او تحت‌تأثیر وفاداری به آرمان بزرگ‌تر، تردیدها و دل‌خوری‌هایش را فرو می‌خورد. نخستین اثر تاریخی‌اش، زندگینامه‌ای از ویلیام موریس[15]، بازنگری‌ گسترده‌ای در نقد اجتماعی رادیکال بود که در میراث رمانتیک بریتانیا ریشه داشت؛ با این حال، این کتاب از جهات بسیاری بازتابی همدلانه و تا حدی مطیع از خط‌مشی حزب کمونیست بود؛ روایتی از زندگی موریس که قلم یک «مؤمن راستین» بر آن حاکم بود و داوری‌های سیاسی‌اش همواره بر روایت زندگینامه‌ای سایه می‌انداخت. برای نمونه می‌نویسد: «بیست سال پیش، حتی در میان سوسیالیست‌ها و کمونیست‌ها، بسیاری لابد تصویر موریس از «کارخانه‌ای آن‌گونه که می‌توانست باشد» را رؤیای شاعرانه‌ای غیرعملی می‌پنداشتند؛ امروز (در سال ۱۹۵۵) بازدیدکنندگان از اتحاد شوروی با انبانی از تحققِ رؤیای شاعر بازمی‌گردند... . اگر ویلیام موریس امروز زنده بود، لازم نبود زیاد بگردد تا حزبِ دلخواه خود را بیابد»[16]. خشمِ تامپسون نسبت به روش‌های اقتدارگرایانه و دگماتیک حزب، تا سال ۱۹۵۶ و پس از «سخنرانی محرمانه» نیکیتا خروشچف در فوریه و سپس یورش شوروی به مجارستان در نوامبر، بروز نکرد. همراه با جان ساوِیل[17] که او نیز یک مورخ جوان بود، یک دستگاه تکثیر قرض گرفتند و انتشار مجله‌ی کمونیستیِ مخالف به نام «نیو ریزنر[18]» را آغاز کردند؛ او و جان ساویل در آن پاییز پرتلاطم همراه با حدود ۷۰۰۰ نفر دیگر(تقریباً یک‌پنجمِ کل اعضای حزب) از حزب استعفا دادند.

از نظر تامپسون، رویدادهای سال ۱۹۵۶ سرآغاز یک سفر زیارتی طولانی میان دو بلوک رقیبِ جنگ سرد بود. سرخوردگی او از استالینیسمِ شوروی‌وار، برخلاف آنچه برای برخی کمونیست‌های پیشین رخ داد، به وارونگی ایدئولوژیکِ ریشه‌دار و تبدیل شدنش به مدافع تمام‌عیار سرمایه‌داری و غرب نینجامید. درعوض، او مبارزه‌ای به همان اندازه پرشور علیه سیاست‌ها و ایدئولوژی‌های هر دو ابرقدرت را آغاز کرد و می‌کوشید نظام سیاسیِ به شدت ‌دوقطبی‌ای را که رقابتشان پدید آورده بود، تضعیف کند. پس از ۱۹۵۸، او در کارزار خلع سلاح هسته‌ای چه در امور پیش‌پا افتاده‌ای چون جمع‌آوری کمک مالی و سازمان‌دهی راهپیمایی‌ها و چه در نگارش مقالاتی برای تبیین اهداف و راهبردهای گسترده‌تر کارزار مشارکت می‌کرد. سال ۱۹۵۹، مجله‌ی «نیو ریزنر» با یک ژورنال دیگر ادغام شد و مجله «نیو لفت ریویو[19]» را تشکیل داد و تامپسون هم در صفحات این نشریه و هم در هیئت تحریریه آن حضوری فعال پیدا کرد. در همان زمان، او هنوز در هالیفکس به تدریس مشغول بود، با تمام انرژی به گسترش باشگاه‌های چپ نو در شهرهای بیشتری از بریتانیا پرداخت و در اواخر دهه ۱۹۵۰ نیز کار تاریخی‌ِ «ساختن طبقه‌ی کارگر انگلیس» (منتشر شده در ۱۹۶۳) را آغاز کرده بود که او را به یک چهره‌ ملی تبدیل می‌کرد[20].

بدیهی است که دغدغه‌های نظری‌ای که انگیزه تامپسون در نگارش «ساختن طبقه کارگر انگلیس» بود، به‌طور تنگاتنگی با فعالیت سیاسی او در جریان چپ نو پیوند داشت. در واقع می‌توان گفت که پرسش‌های او در حوزه نظریه و پرسش‌های او در حوزه عمل یکسان بودند: چگونه مردم ساختار جامعه‌ای را که در آن زندگی می‌کنند تغییر می‌دهند؟ «آگاهی نو» چگونه در میان گروه‌های خاصی از مردم پدید می‌آید و چگونه ممکن است همین «آگاهی نو» دگرگونی یک جامعه را به وجود آورد؟

در پژوهش‌هایش درباره قرن نوزدهم، تامپسون دریافته بود که «انقلابی‌ترین نیروهای شوک‌آفرین طبقه کارگر، (اغلب) اصلاً پرولتاریای کارخانه‌ای نبودند (چنان‌که مارکس فرض کرده بود)، بلکه پیشه‌وران فرودست بودند؛ و در بسیاری از شهرها، از جمله شهرهای بزرگ صنعتی، هسته واقعی جنبش کارگری عمدتاً از پیشه‌وران تشکیل می‌شد (کفاشان، زین‌سازان و کمربنددوزان، کارگران ساختمانی، کتاب‌فروشان، خرده‌پیشه‌وران و امثال آن‌ها). افزون بر این، اینان نه تنها عناصر مرددِ «خرده‌بورژوایی» نبودند، بلکه غالباً از ثابت‌قدم‌ترین و فداکارترین فعالین جنبش کارگری به شمار می‌رفتند[21]. طبقه کارگر قرن نوزدهم نه تنها بسیار ناهمگون‌تر از آنچه مارکس تصور می‌کرد بود، بلکه شکل‌گیری نوعی احساس وحدت میان این گروه‌های گوناگون، درکل به تلاش‌های سازمان‌دهنده‌ی افراد مصمم وابسته بود.

وحدت طبقاتی، به‌جای آن‌که پیامد خودکارِ نوعی شیوه‌ی تولید باشد، شیوه‌ای نو برای ادراک خود در نسبت با دیگران بود: تصویری از خویشتن که با مشقت و رنج، در فرآیندی طولانی از پیشروی‌های محتاطانه و ناکامی‌های تحقیرآمیز ساخته و صیقل داده می‌شد. شجاعت اخلاقی، تأمل خلاقانه درباره‌ی محیط پیرامون و تصمیم‌گیری‌های دشوار در تغییر آنچه بدان وفادار بودند، از جمله عوامل کلیدی در شکل‌گیری آگاهی طبقاتی به شمار می‌رفت.

این تأکید دوباره بر فرهنگ و ابتکار انسانی در شکل‌دادن به تاریخ طبقه‌ی کارگر، با برداشتی بازنگری‌شده از انقلاب همراه بود. تامپسون به‌طور کامل با ارتقای انقلاب ۱۹۱۷ روسیه به جایگاه الگویی عام یا طرحی کلی برای همه‌ی «گذارها به سوسیالیسم» مخالفت می‌کرد. او در مقاله‌ای بلند با عنوان «انسان‌گرایی سوسیالیستی» (نوشته ۱۹۵۷)، کمونیسم معاصر شوروی را با عناوین «ضد دموکراتیک، ذاتاً بوروکراتیک و در برخورد با مردم، گاه پدرسالارانه و گاه استبدادی» مورد حمله قرار داد[22]. او با دقت بسیار این نوع دولت‌گرایی را تحلیل کرد و ریشه‌های آن را نه تنها در خود استالین، بلکه «در ابهامات موجود در اندیشه‌ی مارکس و به‌مراتب بیشتر از آن در خطاهای مکانیکیِ موجود در نوشته‌های لنین» [23]دنبال نمود.

با این حال، تامپسون پافشاری می‌کرد که یک عنصر نیرومندِ انسان‌گرایانه در سنت مارکسیستی همچنان زنده است و می‌توان آن را از جزم‌اندیشی و اقتدارگراییِ فاجعه‌باری که با آن درآمیخته بود جدا کرد. او با دوری‌جستن، هم از الگوی اصلاح‌طلبانه‌ی حزب کارگر و هم از الگوی فاجعه‌بارِ ارتدوکس، در پی آن بود که مفهومی از انقلاب ارائه دهد تا با ارزش‌های «انسان‌گرایی سوسیالیستی» سازگار بماند. این انقلاب، تدریجی و غیرخشونت‌آمیز می‌بود و پیشروی‌اش را بر فشارهای اصلاح‌طلبانه‌ی بی‌امان در عرصه‌های گوناگون و نیز بر دگرگونی‌های داوطلبانه در ارزش‌های مردم استوار می‌کرد[24]؛ اما با این همه «انقلاب» باقی می‌ماند، زیرا هدفش نه سازش با سرمایه‌داریِ حرص‌محور، بلکه دگرگونی‌ای بنیادین به‌سوی جامعه‌ای بود که در آن منطقِ همبستگی و منطق عمل متقابل، بر فردگراییِ رقابتی غلبه داشته باشد.

این برداشت از انقلاب، در میان چپ‌هایی که عادت کرده بودند در چارچوب نیروی فیزیکی به‌عنوان داور نهاییِ نبرد طبقاتی بیندیشند، انتقادهای بسیاری برانگیخت. به همان زودیِ سال ۱۹۵۸، «انسان‌گرایی سوسیالیستی» تامپسون از سوی دیگر نویسندگان نیوریزنر مورد انتقاد قرار گرفته بود؛ آن را «سرگردان در حاشیه‌ی ایده‌آلیسم» و حاصل کارِ یک «سوسیالیست اتوپیایی» می‌خواندند که بیش از حد به «قدرت کلمه» باور دارد[25]. بسیاری از منتقدان از او می‌پرسیدند: این ایده‌ی انقلاب مسالمت‌آمیز چگونه می‌تواند در درون یک جامعه‌ی مرفه کارایی داشته باشد؛ جامعه‌ای که در آن هژمونی ایدئولوژیکِ نظم موجود، به‌روشنی قدرتمند و تاب‌آور است؟ این «انقلاب» چه سیمایی خواهد داشت؟[26]

پاسخ تامپسون بر یک قیاس تاریخی استوار بود. همان‌گونه که در اوایل قرن نوزدهم، عاملیت مصممِ سازمان‌دهندگان چارتیست به شکل‌گیریِ آگاهی جمعیِ شدیدی از منافع و اهداف مشترک یاری رسانده بود، در میانه‌ی قرن بیستم نیز یک جنبش تازه برای خودسازمان‌دهی مردمی می‌توانست همه چیز را دگرگون کند. او در سال ۱۹۶۰ نوشت:

«مسئله آن نیست که با تصرف قدرت جامعه‌ای پدید آوریم که در آن کنشِ خودانگیخته ممکن باشد، بلکه آن است که همین کنش را اکنون در دل جامعه‌ای کنترلگر بیافرینیم... یک شورای شهری مصمم، که در برابر مخالفت دولت، امکان انواع نوینِ مالکیت شهری را بیازماید؛ یک صنف مستأجران با پویایی‌ای تازه، که خود به ابتکار خویش الگوهای نوین رفاه اجتماعی را پی‌ریزی کند (مراکز بازی، امکانات نگهداری کودک، خدمات اجتماعی برای زنان و به‌دستِ زنان) و مردم را در بحث و حل مسائل برنامه‌ریزی شهری، روابط نژادی و امکانات تفریحی درگیر کند؛ یک معدن، کارخانه یا بخشی از صنعت ملی‌ که در آن شکل‌های تازه‌ی مدیریت کارگری بتواند واقعاً بر صاحبین تحمیل شود... رخنه‌ای در هر یک از این نقاط می‌تواند به‌سرعت درخواست‌های غیرمنسجم را به جنبشی مثبت بدل کند.»[27]

اینجا بود که امیدهای تامپسون برای چپ نو شکل می‌گرفت. او بر این باور بود که چپ نو می‌تواند کمونیست‌های سابق را با جناح چپ حزب کارگر، فعالان جنبش خلع‌سلاح هسته‌ای را با اعضای اتحادیه‌های کارگری و ناراضیان بلوک شرق را با مخالفان غربی ناتو گرد هم آورد؛ و بدیلی بین‌المللی و مردمی در برابر «ستیزهای بی‌حاصل» سرمایه‌داری دولتی و کمونیسم دولتی عرضه کند[28]. او درباره‌ی چشم‌انداز موفقیت چندان خوش‌بین نبود و صُلبیت ایدئولوژیک فضای جنگ سرد را شاید بزرگ‌ترین مانع می‌دانست[29]. با این همه، با شور و حرارتی چشمگیر(که تنها می‌توانست آمیزه‌ای از خوش‌بینی واقعی و باور سیاسی باشد) خود را وقف فعالیت در کلوب‌های چپ نو و کمپین خلع‌سلاح هسته‌ای کرد.

بااین‌حال، نهایتاً امیدهای تامپسون برای اوایل دهه ۱۹۶۰ به‌عنوان نقطه عطفی بالقوه، غیرقابل تحقق از آب درآمد. جنبش خلع‌سلاح هسته‌ای (CND)، که با اختلافات داخلی بر سر شیوه‌های اعتراض از هم شکاف برداشته بود، کم‌کم شور و انرژی اولیه‌ی خود را از دست داد. هدفِ خلع‌سلاح یک‌جانبه‌ی هسته‌ای(که زمانی توانسته بود انواع حامیان گوناگون کارزار را حول یک خواست مشترک گرد آورد) نتوانست به جنبش، جهت‌گیری سیاسی بلندمدت ببخشد[30]. چپ نو نیز به دلایلی کمابیش مشابه فروپاشید. در اواخر دهه ۱۹۶۰، مرور ناکامی‌های این دهه توسط طیف‌های مختلف چپ نو باعث شد هر گروه تفسیر خاص خود را از شکست‌های گذشته ارائه دهد: از نبودِ پایگاه واقعی در میان اتحادیه‌های کارگریِ طبقه‌ی کارگر گرفته تا غرق‌شدن بیش‌ازحد در جنبش خلع سلح هسته‌ای؛ از فقدان یک استراتژی انقلابی منسجم گرفته تا تصور بیش از حد روشنفکرانه از مبارزه‌ی طبقاتی[31]. گرچه احتمالاً همه‌ی این تفسیرها بخشی از حقیقت را در خود داشتند، اما آنچه بیش از همه تلاش جمعی چپ نو را تضعیف کرد، دقیقاً همین گسیختگیِ تندروانه‌ی درونی و رقابت برادرکُشانه میان گروه‌های تشکیل‌دهنده‌ی آن بود.[32]

در ادامه فعالیت‌های سیاسی، تامپسون همچنان خود را «کمونیست ناراضی» می‌نامید و بعدها از تعبیر «کمونیست آزادی‌خواه» نیز استفاده کرد.[33] او هرگز معادله «کمونیسم برابر است با تمامیت‌خواهیِ شوروی» را نپذیرفت و تأکید می‌کرد که ریشه‌های واقعی جنبش کمونیستی در مبارزات کارگران اوایل قرن نوزدهم برای خودگردانی دموکراتیک نهفته است.[34] بنابراین، در حالی که از نسخه‌ی خاص خود از «انقلاب مسالمت‌آمیز» دفاع می‌کرد، هیچ تناقضی نمی‌دید که به حزب کارگر بپیوندد (کاری که او و همسرش، دوروتی تامپسون، در سال ۱۹۶۲ انجام دادند).[35] در اواخر دهه ۱۹۶۰، او قاطعانه از دانشجویان و فعالان پادفرهنگ که علیه جنگ ویتنام شوریده بودند حمایت می‌کرد؛ اما هم‌زمان از تاکتیک‌های رویارویانه و «گلاویزشدن» آنان با پلیس ابراز ناخشنودی می‌کرد. بسیاری از این کنش‌ها از نظر او «اشاراتی سبک‌محور، غیرعقلانی و خودبزرگ‌بینانه» بود و او نمی‌توانست باورشان را بپذیرد «که نوعی انقلابِ مبتنی بر دانشگاه، طبقۀ کارگر را دور خواهد زد.»[36]

اما تنها چند سال بعد، تامپسون خود به یکی از کنشگران اصلی یک جنبش متفاوت دانشجویی بدل شد. او و دوروتی تامپسون در سال ۱۹۶۵ از هالیفاکس به واویک[37] نقل مکان کرده بودند؛ جایی که از او خواسته شده بود ریاست «مرکز مطالعات تاریخ اجتماعی» را در دانشگاه تازه‌تأسیس واویک بر عهده بگیرد. در پنجمین سال تدریسش در آنجا در سال ۱۹۷۰، دانشجویان شروع به مطالبۀ دموکراسی بیشتر در فرایند آموزشی کردند؛ و در شب یازدهم فوریه ساختمان اداری دانشگاه را اشغال نمودند. تامپسون که «حامی اتخاذ رویکردی اصلاح‌طلبانه‌تر بود»، ساعت ۸:۳۰  شب تلفنی از سوی دانشجویانی دریافت کرد که پرونده‌های محرمانۀ دانشگاه را گشوده بودند.[38] آنها اسنادی یافته بودند که به‌روشنی نشان می‌داد مقام‌های دانشگاه، فعالیت‌های سیاسی دانشجویان و کارکنان را زیر نظر داشته‌اند، داوطلبان ورود به دانشگاه را بر پایۀ دیدگاه‌های سیاسی‌شان غربال می‌کرده‌اند و ظاهراً تلاش کرده بودند حکم اخراجِ دیوید مونتگُمری[39]، تاریخ‌نگارِ کارگریِ آمریکایی و مهمان دانشگاه را بگیرند[40]. تامپسون در واکنش، اسناد کلیدی را فتوکپی کرد و صبح روز بعد میان همۀ اعضای هیئت علمی پخش کرد. در جنجال‌های پس از آن، او از علنی‌سازی اسناد دفاع کرد و استدلال نمود که اطلاعاتِ فاش‌شده مستلزم انجام یک تحقیقِ جامع دربارۀ شیوۀ ادارۀ دانشگاه است.[41] تامپسون که جانبِ دانشجویان را گرفته بود، ناگهان مورد حمله دوجانبه از طرف لیبرال‌ها و محافظه‌کاران که او را به نقض حقِ حریم خصوصیِ دانشگاه متهم می‌کردند، قرار گرفت؛ در حالی که چپ‌گرایانِ رادیکال تلاش او برای بازگرداندن بی‌طرفی به سازوکارهای رسمی دانشگاه را به سُخره می‌گرفتند. استدلال تامپسون این بود که این بی‌طرفی را نباید یک ظاهرسازی پوچ تلقی کرد و آن را کنار گذاشت؛ بلکه این اصل مهمی است که باید برای حفظ آن جنگید. او نوشت: «مشکل دقیقاً از همین‌جا آغاز می‌شود که موش‌های سرخ و مائوئیست‌ها (که از فراز قله‌های انقلابیِ شمال لندن، به این یاوه‌گویی‌های لیبرالیِ حقیرِ ما می‌نگرند) به بیراهه می‌روند. تا جایی که دانشجویان را مجاب می‌کنند که همۀ قواعد، همۀ سازوکارهای دفاع دموکراتیک و اصل قانون اساسی، چیزی جز نقاب‌های لیبرالی نیست، تحلیل‌شان می‌تواند خودتحقق‌بخش باشد... آنان نمی‌توانند دموکراسی را یک حقه بخوانند و هم‌زمان به دفاع از آن کمک کنند.»[42] سرانجام، پس از انجام یک تحقیق رسمی و اعمال اصلاحاتی جزئی، آشوب دانشگاه واویک فروکش کرد؛ اما تأثیر این رویداد بر اندیشۀ تامپسون همچنان عمیق باقی ماند. در تمام دهه بعد، تامپسون مجموعه‌ای پیوسته از مقالات نوشت که در آن‌ها از نهادهای لیبرالیسم بریتانیایی در برابر آنچه دست‌اندازی‌های فزاینده می‌دید دفاع می‌کرد.[43] او در میان نیروهای چپ، گرایشی مشاهده می‌کرد که «مشروعیت بورژوایی» را صرفاً نقابی می‌دانست که پشت آن سلطۀ قدرت و پول بی‌وقفه ادامه دارد. در راست نیز نوعی اقتدارگرایی رو‌به‌رشد را در جامعۀ بریتانیا در «قانون اسرار رسمی»، گزینش نیروهای دولتی بر پایۀ معیارهای سیاسی، گسترش شنود تلفنی و در ساختن نوعی اجماع از طریق «رسانه‌های چاپی مطیع و تلویزیون مدیریت‌شده» تشخیص می‌داد.[44] هر دو گرایش (چپ و راست) به فرسایش آزادی‌های مدنی ارزشمند دامن می‌زدند؛ آزادی‌هایی که ریشه در مبارزات تاریخی برای خودگردانی دموکراتیک داشتند و بدون آن‌ها، چشم‌انداز تامپسون از روح تازۀ دموکراسی بی‌معنا می‌شد.

پژوهش تاریخی تامپسون در این سال‌ها بازتاب نزدیکی از دغدغۀ او دربارۀ نقش قانون و برداشت عمومی از حقوق قانون اساسی بود. او در ویگز و شکارچیان[45] (۱۹۷۵) (به عنوان کسی که خود را مارکسیست می‌نامید) نتیجه‌گیری شگفت‌انگیزی کرد: قانون در انگلستانِ سدۀ هجدهم، به‌طور هم‌زمان هم ابزاری سرکوبگر در خدمت سلطۀ طبقاتی بود و هم محدودیتی ارزشمند بر اعمالِ بی‌پردۀ قدرت. بی‌گمان، فرادستان و فرودستان در دو سوی نابرابر جامعه ایستاده بودند اما در عین حال، در یک بستر مشترک (یا هم‌پوشان) از ارزش‌های اخلاقی و نهادهای حقوقی با یکدیگر درگیر بودند؛ بستری که برای هر دو سوی منازعه، هزینه‌ها و منافعی به همراه داشت. او نوشت: «بلاغت و قواعد یک جامعه چیزی بسیار فراتر از یک ظاهرسازی‌اند. آن‌ها می‌توانند در یک زمان، به شیوه‌هایی عمیق، رفتار صاحبان قدرت را تعدیل کنند و در عین حال فرودستان را دچارگیجی (سردرگمی) سازند. آن‌ها ممکن است واقعیت‌های حقیقیِ قدرت را پنهان کنند اما هم‌زمان می‌توانند آن قدرت را مهار کرده و از تعرض‌های آن جلوگیری کنند»[46]. این نتیجه‌گیری فاصله زیادی با تصویری خوش‌بینانه از تعارض اجتماعی داشت؛ تصویری که در آن آشتی منافع متضاد به‌آسانی دست‌یافتنی باشد. بااین‌حال، چارچوب مفهومی‌ای ارائه می‌کرد که در آن، فرادستان و فرودستان به شکلی ظریف به یکدیگر وابسته‌اند و می‌توانند بر سر تغییر هنجارهای متقابلِ رضایت اجتماعیِ ضمنی (که آن‌ها را به هم پیوند می‌دهد) به مبارزه برخیزند. در ویگز و شکارچیان، عرصۀ فرهنگ به میدان نبردی بدل می‌شد که در آن مبارزه‌های سرنوشت‌ساز می‌توانستند شکل بگیرند (مبارزه‌هایی که در آن، سلطۀ یک گروه اجتماعی بر گروه‌های دیگر می‌توانست به چالش کشیده شود، تضعیف گردد و یا حتی واژگون شود). این درک از قانون چنان نوآورانه (و چنان نامارکسیستی) بود که یکی دیگر از تاریخ‌نگاران سوسیالیست، پری اندرسن، را بر آن داشت تا بپرسد: «آیا این نشانۀ چرخشی به راست از سوی تامپسون است؟»[47]

بخش دوم این مقاله را در اینجا بخوانید.

[1] Bess, M. D. (1993). E. P. Thompson: The Historian as Activist. The American Historical Review, 98(1), 18–38. https://doi.org/10.2307/2166380

[2] Louis Althusser

[3] Caspar Weinberger

[4] «مصاحبه با ای. پی. تامپسون»، رادیکال هیستوری ریویو، شماره ۳ (پاییز ۱۹۷۶): ۱۰–۱۱.

[5] Robert Bridges

[6] Lord Lothian

[7] ای. پی. تامپسون و تی. جی. تامپسون (ویراستاران)، روحی در اروپا هست: یادنامه فرانک تامپسون (لندن، ۱۹۴۷)، ص ۱۱؛ و ای. پی. تامپسون، «سنت نهرو»، در: نوشتن با نور شمع (لندن، ۱۹۸۰)، ص ۱۳۸.

[8]«مصاحبه با ای. پی. تامپسون»، ص ۱۱.

[9] Dorothy Sale

[10] این اصطلاح از خودِ تامپسون است. همان‌گونه که اریک هابزبام بعدها نوشت: «برای کسانی [کمونیست‌هایی] که پیش از آغاز فهرست‌سیاه‌سازی‌های دوران جنگ سرد در اواخر بهار ۱۹۴۸ در مشاغل دانشگاهی نبودند، امکان تدریس دانشگاهی برای ده سال آینده عملاً نزدیک به صفر بود»؛ هابزبام، «گروه تاریخ‌نگاران حزب کمونیست»، در: موریس کورنفورث (ویراستار)، شورشیان و انگیزه‌هایشان: جستارهایی در بزرگداشت اِی. اِل. مورتون (لندن، ۱۹۷۸)، ص ۲۵.

[11] Halifax Peace Committee

[12] Yorkshire Federation of Peace Organizations

[13] مصاحبه با ای. پی. تامپسون، ووستر، انگلستان، ۵ اوت و ۱۰ نوامبر ۱۹۸۶.

[14] همان.

[15] William Morris

[16] ای. پی. تامپسون، ویلیام موریس: از رمانتیک تا انقلابی (لندن، ۱۹۵۵)، صص ۷۹۵، ۷۶۰.

طبیعی است که با نگاه به گذشته، بتوان بسیاری از تنش‌های پنهانی را که بعدها به گسست تامپسون از استالینیسم در ۱۹۵۶ انجامید، در همین زندگینامه تشخیص داد. در مرکز این کتاب، میلِ تامپسون به بازاعتباربخشیِ «شعر»، «عاطفه» و اهمیت شهامت اخلاقی فرد قرار داشت؛ در دلِ فرهنگی مارکسیستی که تنها انضباط آهنین حزبی، قوانین «علمی» دگرگونی اقتصادی و تضادهای مکانیکیِ میان طبقات بی‌چهره را به رسمیت می‌شناخت.

کشمکش‌های موریس با دگماتیسم و اقتصادگراییِ مارکسیستی به تامپسون فرصتی می‌داد تا بخشی از تردیدهای خود را واکاوی کند، بی‌آنکه آن‌ها را آشکارا بیان کند؛ بلکه آن‌ها را به بحثی تاریخی درباره‌ی رویدادهایی دور منتقل می‌کرد. بااین‌حال، تا انتشار نسخه‌ی ۱۹۷۶(که در آن تامپسون جلوه‌فروشی‌های مزاحمِ دهه ۱۹۵۰ را حذف کرد) منتقدان این کتاب را به‌عنوان زندگینامه‌ای استادانه به‌رسمیت نشناختند. برای نمونه نک. : ادموند پنینگ-روزول(Edmund Penning Rowsell)، «بازسازی موریس» ( The Remodeling of Morris)، تایمز لیتریری ساپلیمنت (Times Literary Supplement) (۱۱ اوت ۱۹۷۸): ۹۱۴–۹۱۳؛ و پیتر استنسکی(Peter Stansky)، «ویکتوریایی چندچهره»(The Protean Victorian)، نیویورک تایمز بوک ریویو (۱۵ مه ۱۹۷۷): ۷، ۴۸.

[17] John Saville

[18] The New Reasoner: خرد نو

[19] The New Left Review

[20] ای. پی. تامپسون، ساختن طبقه‌ی کارگر انگلیس (نیویورک، ۱۹۶۳). برای بحث‌هایی درباره‌ی تأثیر این کتاب بر تاریخ اجتماعیِ پس از آن، نک. : برایان دی پالمر(Bryan D. Palmer) ، ساختن ای. پی. تامپسون: مارکسیسم، انسان‌گرایی و تاریخ (تورنتو، ۱۹۸۱)، ص ۶۵ به بعد؛هاروِی جی کایه (Harvey J. Kaye) ، تاریخ‌نگاران مارکسیست بریتانیا (کمبریج، ۱۹۸۴) ، ص ۱۷۲ به بعد.

[21] ای. پی. تامپسون، «انقلاب دوباره»، نیولفت ریویو، شماره ۶ (نوامبر- دسامبر ۱۹۶۰): ۲۴.

[22] ای. پی. تامپسون ، «انسان‌گرایی سوسیالیستی»، نیو ریزنر (تابستان ۱۹۵۷): ۱۳۱.

[23] نک. تامپسون، «انسان‌گرایی سوسیالیستی»، صص ۱۳۲–۱۳۳. در کانون مسئله، او نوعی ناکامی را می‌دید (از سوی مارکس و انگلس) در درک کامل یا در تأکید کافی بر اینکه «اندیشه‌های انسان‌ها چگونه شکل می‌گیرد و میدان کنش آنان دقیقاً کجاست.» ابهامِ تعیین‌کننده در کاربرد واژه‌ی محوری نهفته بود.

[24] ای. پی. تامپسون، «انقلاب»، نیولفت ریویو، شماره‌ی ۳ (مه - ژوئن ۱۹۶۰): ۷.

[25] برای خلاصه‌ای از این انتقادها نک. ای. پی. تامپسون، «عاملیت و انتخاب»، نیو ریزنر (تابستان ۱۹۵۸): ۶.

[26] رای مقاله‌ها و مکاتبات منتشرشده در واکنش به مقاله‌ی تامپسون با عنوان «انقلاب»، نک. نیولفت ریویو، شماره‌های ۴ و ۵ (ژوئیه-اوت و سپتامبر-اکتبر ۱۹۶۰).

[27] تامپسون، «دوباره انقلاب»، ص ۳۱.

[28]ای. پی. تامپسون، «چپ نو»، نیو ریزنر (تابستان ۱۹۵۹): ۷.

[29]برای نمونه نک. تامپسون، «چپ نو»، ص ۱۷؛ و «اومانیسم سوسیالیستی»، ص ۱۳۸.

[30]نک. پگی داف، چپ، چپ، چپ (لندن، ۱۹۷۱)، صص ۱۳۰–۱۳۱.

[31]برای نمونه‌ای از این دیدگاه‌ها نک.: پری اندرسن، «چپ در دهه پنجاه»، نیولفت ریویو، شماره ۲۹ (ژانویه–فوریه ۱۹۶۵): ۳ و بعد؛ ای. پی. تامپسون، «ویژگی‌های انگلیسی»، در: جان سویل و رالف میلیبند (ویراستاران)، دفتر سالانه سوسیالیستی ۱۹۶۵ (نیویورک، ۱۹۶۵)، که در فقر نظریه و دیگر مقالات (نیویورک، ۱۹۷۸)، صص ۳۰۰–۲۴۵ تجدید چاپ شده است؛ دیوید ویدگری (ویراستار)، چپ در بریتانیا، ۱۹۵۶–۶۸ (هارمندزورث، انگلستان، ۱۹۷۶)؛ کن کوتیز، «چگونه نباید چپ نو را بازارزیابی کرد»، در: جان سویل و رالف میلیبند (ویراستاران)، دفتر سالانه سوسیالیستی ۱۹۷۶ (لندن، ۱۹۷۶)، ص ۱۱۱ و بعد.

[32]خود تامپسون اوایل ۱۹۶۲ در نزاعی به‌ویژه تلخ درگیر شد؛ نزاعی که در سال بعد به کناره‌گیری او از نیولفت ریویو انجامید. علت اصلی این شکاف، انتصاب سردبیر جدید، پری اندرسن بود که نماینده گروهی جوان‌تر از اندیشمندان چپ نو به‌شمار می‌رفت. اندرسن سال‌ها بعد نوشت: «ما در میان خودمان آزادانه از «گارد قدیم» سخن می‌گفتیم، در زمانی که تامپسون تنها سی‌وچند سال داشت»؛ پری اندرسن، جدل‌ها درون مارکسیسم انگلیسی (لندن، ۱۹۸۰)، ص ۱۳۷.

این شکاف میان «چپ نوی قدیم» و «چپ نوی جدید» تنها ریشه در تفاوت تجربه‌های نسلی نداشت، بلکه بازتاب‌دهنده تفاوت‌هایی عمیق در گرایش‌های نظری نیز بود. برای اندرسن و حلقه‌ی او، رخدادهای ۱۹۵۶ و «اومانیسم سوسیالیستی» اهمیتی به‌مراتب کمتر از جنبش‌های سیاسی تازه‌ای که در جهان سوم سر برمی‌آوردند و جریان‌های نوین مارکسیسم اگزیستانسیال که در پاریس در حال رشد بودند، داشتند. ژان‌پل سارتر و فرانتس فانون چهره‌های فکری هیجان‌انگیزی محسوب می‌شدند، در مقایسه با آنان ویلیام موریس چهره‌ای محلی و کهنه می‌نمود. برای «گارد قدیم» (تامپسون‌ها، جان سویل، مروی جونز، ریموند ویلیامز، رالف میلیبند و دیگران) جهتی که اندرسن اتخاذ کرده بود آمیزه‌ای نگران‌کننده از مهارت نظری افراطی و ماچویی ضدغربی جلوه می‌کرد (ای. پی. تامپسون، دست‌نوشته منتشرنشده، ۱۹۶۲).

اوایل ۱۹۶۳، تامپسون‌ها و دیگر اعضای «گارد قدیم» از هیئت تحریریه نیولفت ریویو استعفا دادند و میدان را برای آنکه اندرسن بتواند بازآرایی کاملِ محتوا و سبک نشریه را پیش ببرد، خالی کردند.

[33] مصاحبه‌ها با ای. پی. تامپسون، ووستر، انگلستان، ۵ اوت و ۱۰ نوامبر ۱۹۸۶. این پایبندی سرسختانۀ او به برچسب سیاسیِ «کمونیست» شاید بیش از آنکه حاصل انطباقی واقعی با گرایش‌های ایدئولوژیک معاصر باشد، ناشی از نوعی حس وفاداری و سنت بوده باشد. برخلاف اکثریت قریب‌به‌اتفاق کمونیست‌های خودخواندۀ جهان در اواخر قرن بیستم، تامپسون بر اولویت علل اقتصادی در فرایند تاریخی خط بطلان می‌کشید و نسبت به ایده‌های انقلاب خشونت‌آمیز، دیکتاتوری پرولتاریا و نقش رهبری‌کنندۀ حزب، دافعۀ آشکاری داشت. بنابراین، از دیدِ یک ناظر بیرونی، موضع سیاسی او می‌توانست به برچسب «سوسیال‌دموکراسی» نزدیک باشد تا «کمونیسم» (اگرچه در واقع، تأکید او بر خودگردانی مستقیمِ مردمی، او را به همان اندازه از سنت‌های دولت‌محورِ هر دو رویکرد دور می‌کرد. برای بررسی دیدگاه تامپسون دربارۀ «ارتداد»، نک. «نامۀ سرگشاده به لچک کولاکوفسکی»، تجدید چاپ‌شده در فقر نظریه، صص ۴۰۲–۳۰۳.

[34] «ای. پی. تامپسون: بازیابی سنت آزادی‌خواهی»، مصاحبه، لِولِر، شماره ۲۲ (ژانویۀ ۱۹۷۹): ۲۱.

[35] «اولین تقاضای ما برای پیوستن به حزب کارگر از سوی یک کمیتۀ غربالگری سطح بالا رد شد؛ کمیته‌ای که از ما مصاحبه گرفت و خواست صریح بگوییم که مارکسیست هستیم یا نه. حزب کارگر هالیفاکس علیه رد شدن ما اعتراض کرد اما سرانجام ما را پذیرفت»؛ ای. پی. تامپسون به مایکل بس، ۲ آوریل ۱۹۸۹.

[36] «مصاحبه با ای. پی. تامپسون»، رادیکال هیستوری ریویو (Radical History Review)، همان، ص ۹؛ نیز مصاحبه‌ها با ای. پی. تامپسون، ووستر، انگلستان، ۵ اوت و ۱۰ نوامبر ۱۹۸۶.

[37] Warwick

[38] همان.

[39] David Montgomery

[40] نک. ای. پی. تامپسون (ویراستار)، دانشگاه وارویک با مسئولیت محدود: صنعت، مدیریت و دانشگاه‌ها (هارمندزورث، انگلستان، ۱۹۷۰)، فصل ۶.

[41] تامپسون، دانشگاه وارویک با مسئولیت محدود، فصل ۷.

این استدلال در واقع با اصول لیبرالی که تامپسون قصد دفاع از آن‌ها را داشت ناسازگار بود. او در سال‌های بعدِ همان دهه، با تلخی و به شدت، هرگونه تلاش دولت برای استفاده از اطلاعات به‌دست‌آمده از راه‌های غیرقانونی در تعقیب متهمان جنایی را محکوم می‌کرد؛ اما در این مورد، حاضر شده بود از اسناد به‌طور غیرقانونی به‌دست‌آمده از پرونده‌های دانشگاه برای آغاز تحقیق دربارۀ مدیران آن بهره گیرد. تامپسون در شامگاه یازدهم فوریه در یک معضل کلاسیک قرار گرفته بود: او ناگزیر بود یا اقدام کند یا با سکوت کردن، بخشی از ارزش‌های لیبرالیِ خود را نقض کند. می‌توان استدلال کرد که تصمیم او برای انتشار اسناد، خطایی اساسی در داوری بود (زیرا با اصول بنیادینی که تامپسون در سال‌های پس از آن با شور بسیار از آن‌ها دفاع می‌کرد، در تعارض قرار داشت).

[42] تامپسون، دانشگاه وارویک با مسئولیت محدود، صص ۱۵۲–۱۵۱.

[43] بسیاری از این مقاله‌ها بعدها در یک جلد واحد با عنوان نوشتن با نور شمع (Writing by Candlelight)(لندن، ۱۹۸۰) گردآوری شدند.

[44] ای. پی. تامپسون، «وضعیتی از اخاذی»( A State of Blackmail)، در نوشتن با نور شمع، ص ۱۳۳.

[45] Whigs and Hunters

[46] ای. پی. تامپسون، ویگ‌ها و شکارچیان: خاستگاه قانون سیاه ( Whigs and Hunters: The Origin of the Black Act) (هارمونسورث، انگلستان، ۱۹۷۵)، ص ۲۶۵

[47] اندرسن، مشاجرات درون مارکسیسم انگلیسی، ص ۲۰۱.